دوشنبه، فروردین ۱۳

 مادرم حدودا ۳ روز پیش برگشت خونه، وقتی اینجا بود یک بار باهاش یه دعوای مفصل کردم که چرا اومده چون به جاش من می‌تونستم بیام اما الان که بهش فکر می‌کنم می‌بینم بهتر شد که نتونستم برگردم. مطمئنم اگر برمی‌گشتم هم حالم بهتر نمی‌شد. همخونه‌م می‌گه بعد از ۶ ماه مهاجرت یک لگد دیگه می‌زنه. نمی‌دونم. شاید راست می‌گه. وقتی به ایران فکر می‌کنم حس دلتنگی به جز برای خونه و خانواده نزدیکم و دو سه نفر از دوستهام ندارم. سال آخری که ایران بودم حس می‌کنم که ناخودآگاه فقط با آدمایی در ارتباط بودم که می‌دونستم با اومدنم به اینجا ارتباطم باهاشون قطع می‌شه. تنها چیزی که ما رو بهم ربط میداد شاید مصرف کردن قرص و چیزای دیگه بود. با دوست صمیمی اون موقعم روزهای متوالی میفتادیم توی خونه و ترامادول میخوردیم و سیگار می‌کشیدیم. بینابینش بازه‌هایی هم بود که نمی‌خوردیم و باهم دعوا می‌کردیم (یا با بقیه). نقطه اوجش یه مسافرتی بود که ده روز قبل اومدنم رفتیم. با دوست صمیمیم و خواهرش و دوست‌پسر خواهره و یه عده آدم که دوستا و چاقالای دوست‌پسر خواهره بودن که یه کلادرپر آلفامیل بود. ازینا که نوچه دارن. موادفروش هم بود. دوست داشت همه فقط ازش تعریف کنن و موزیکای تخمی‌ش رو «حمایت» کنن. خودش و دوست‌دخترش هر چند وقت یک بار به یه چیز جدید معتاد می‌شدن. دختره علی‌رغم تلاش زیادش برای اینکه به نظر بیاد آدم مستقلیه و افسار پسره دستشه. فقط از یارو بازی می‌خورد. طرف همش کنترلش می‌کرد. گوشیشو چک می‌کرد و دنبالش راه میفتاد. صد البته که دوست‌دخترشم از همچین چیزی لذت می‌برد. این دو نفر همیشه توقع داشتن که اطرافیانشون باید هرکاری می‌تونن براشون بکنن. نمی‌دونم چرا؟ پسره که معلوم‌الحال بود، فکر می‌کرد خیلی مشهوره و دختره‌هم یه اضافه‌ای از همون یارو بود. توی مسافرت هر دو تصمیم گرفته بودن که دیگه مواد نزنن (این تصمیم رو هر چند هفته یک بار می گرفتن) نتیجه‌ش این شد یجورایی با همه دعوا کردن و قایمکی از بقیه آدما هرچی داشتن می‌گرفتن و مصرف می‌کردن. در مورد جا غر زدن، در مورد اینکه چجوری برگردیم، با هم دیگه بهم زدن و همه رو درگیر گه خودشون کردن و شروع کردن به تهدید کردن بقیه آدما. اون موقع انگار عواقب تمام تصمیمای اشتباه یک سال اخیرم برگشت و رفت توی ماتحتم. فشاری که توی اون ۲-۳ روز متحمل شدم انقد زیاد و عجیب بود که تا همین چند هفته پیش درست یادم نمیومد که چی شده بود. قطعا آدما توی مسیر زندگیشون وارد مراحل مختلف می‌شن. بعضیا از روی کاتالوگ زندگی می‌کنن، تحصیل کار، ازدواج، مهاجرت و اینجور چیزا. من از درسی که توی دانشگاه خوندم راضی نبودم، از کارمم راضی نبودم. شاید چون از ۷-۸ سالگی و وقتی که مدرسه می‌رفتم نتونستم زندانی شدن و زیر یوغ رفتن رو قبول کنم و با اتوریته مشکل داشتم. این به مرور تبدیل شد به افسردگی. توی فضای کیری ایران به خصوص از بعد ۹۶ که شروع کرد هر سال بدتر شدن، من داشتم به سمت حاشیه جامعه حرکت می‌کردم. از آدمای همدانشکده‌ایم بدم میومد. آدمایی که از سرکار می‌شناختم عصبانیم می‌کردن. شاید از سر حسادت بهشون؟ اینکه می‌تونسنن فانکشن داشته باشن و من نمی‌تونستم. دوست داشتم خودمو از بین ببرم. تنها نیرویی که نمی‌ذاشت خودمو کاملا بکشم امیدم به فرار بود. سال آخر دیگه زدن به سیم آخر بود. رفت و آمد با آدمایی که هیچ فصل مشترکی جز مواد و فعالیت‌های پیرامونش با هم نداشتیم. بعد ازینکه طی یک سری اتفاق قابل پیش‌بینی رابطه‌م با دوست صمیمیم هم تموم شد. شروع کردم بیشتر بهش فکر کردن. از خودم عصبانی نیستم، شاید هم هستم و گه می‌خورم. هرچی سنم می‌ره بالاتر می‌فهمم که به خاطر زیاد بودن احساساتم توانایی درک کردنشون اغلب برام سخته. برای همینم همیشه عجولانه خودمو توی موقعیت‌های تخمی قرار می‌دم و کارهای تخمی می‌کنم. تموم شدن این صمیمیت برام یجورایی تموم شدن دوره صمیمی شدن و بودن با افراد بود. دوست صمیمیم یه الگویی داشت که آدمایی که می‌خواست بهشون نزدیک شه رو شناسایی می‌کرد و بعد ازینکه به هردلیلی براش منفعت و فایده‌ای نداشتن، ارتباطش رو باهاشون قطع می‌کرد حالا با بهانه یا بی‌بهانه، خودشو قانع می‌کرد. اگر به داستان زندگیش گوش می‌کردی متوجه می‌شدی که از وقتی وارد جامعه شده تقریبا هر دو سال یک بار با کسی صمیمی بوده و بعد اون آدم بی‌لیاقتی و بی‌فایدگیش رو نشون داده و به زباله‌دان تاریخ پیوسته. به نظرم صمیمیت این مدلی مختص افراد همین مدلیه. آدم‌هایی که نیاز دارن از بقیه تغدیه کنن یا ازشون تغذیه بشه. شاید چون توی اون دوره زندگیشون می‌خوان از چیزی فرار کنن یا نیاز به پر کردن خلاء دارن. بعد از فهمیدن این دیگه نمی‌تونم روابط اینجوری داشته باشم. به نظرم از نوعی ناخودآگاهی میاد. در مورد «دوستی» صحبت نمی‌کنم. دوستی اتفاقا جزو معدود چیزهایی در جهانه که به خصوص الان و تو وضعیت شناوری محضم بهش اعتقاد دارم. محبت خالصانه و بدون چشم‌داشت که قبل‌ترها به دلیل حس کردنش احساس ضعف و آسیب‌پذیر بودن می‌کردم، الان بهم حس قدرت می‌ده. 

سه‌شنبه، اسفند ۲۹

 هفته پیش ۶ ماه شد که از ایران خارج شدم. مادرم تصمیم گرفت که بیاد اینجا و بهم سر بزنه. دیروز رسید. پروازش توی فروگاه اصلی نمیشست. توی یک فرودگاه کوچک‌تر بود که با قطار هم نمیشد رفت. اتوبوس گرفتم که برم دنبالش. ۴۵ دقیقه زودتر رسیدم. یه استارباکس تخمی توی فرودگاه بود که چسبیده بود به بخش پروازهای ورودی. حدودا ۲۰ ساعت بود چیزی نخورده بودم. صبح ۲ قاشق ماست پروتئینی میوه‌ای با یک رایس کیک خوردم و وقتی رسیدم به استارباکس یکی از معجون‌های یخ زده کارامل دارشون رو گرفتم کوچیک و بدون خامه و با عذاب وجدان و تلاش اینکه کالری کارامل توی نوشیدنی رو گوگل نکنم خوردمش و شروع کردم به خوندن کتابی که از لندن خریده بودم و بازش نکرده بودم. اسمش بود against memoir، یک مجموعه جستار متوسط، نویسنده امریکایی و لزبین که توی نوجوونی پانک بوده و به خاطر نظراتش در مورد بندهای موزیک پانکی که توی نوجوونی درگیرشون بوده کتاب رو خریده بودم ولی برام کسل‌کننده بود. بیست صفحه‌ای که تلاش کرده بود در مورد gene loves jezebel زر بزنه رو خوندم و خمیازه کشیدم. حدود ده دقیقه مردد بودم که سیگار بپیچم و بکشم یا نه چون مادرم ممکن بود برسه. خیلی گیج بودم و به نیکوتین احتیاج داشتم ولی از یک طرف نمیتونستم ریسک کنم و اجازه بدم اولین چیزی که از من تنها اینجا میبینه سیگار کشیدن بیرون این سوله تخمی باشه. همون موقعا رسید، سینتیسایزر یاماها کوچک من رو هم که گفته بودم برام بیاره به سختی روی دوشش حمل می‌کرد. صداش زدم و برخلاف همیشه هر دومون که از هر تماس فیزیکی دوری می‌کنیم، همدیگر رو در آغوش گرفتیم. از سوله که خارج شدیم شروع کرد از آسمون عکس گرفتن، بهش گفتم از چی عکس می‌گیری وسط ناکجاآباد؟ باهم سوار اتوبوس شدیم. گفت خب خوبه حالا خوشحالی اینجایی؟ جواب ندادم. توی راه در مورد خونه حرف زدیم. براش تعریف کردم که پذیرایی خونه به دلیل سرما و رطوبت زیاد توی زمستون ناگهانی کپک زده و دو تا مبل و سه تا صندلی رو گذاشتیم دم در، گفتم حتی دیوار هم کپک زده و صاحبخونه می‌تونه سر همین پول ودیعه‌مون رو نده. در مورد دوستام ازم پرسید، گفتم زیاد از کسی خبری ندارم. براش تعریف نکردم که دوست صمیم سابقم به محض خروجم از کشور با دوست‌پسر ۴ سال پیشم ریختن روی هم و دیگه با دوستم ارتباطی ندارم. برای همین وقتی در موردش سوال کرد فقط گفتم خوبه، ارتباطمون کم شده. بعد خوابش گرفت و یک ساعتی که خواب بود رو به روابطی که توی ایران داشتم و کم و بیش شبیه همین مورد تموم شده بودن، فکر کردم. دوست صمیمی سابق سینه عملیم که دو سال قبلی رو تمام و کمال باهم بودیم به محض رفتن من تصمیم گرفته بود که با دوست‌پسر تازه به دوران رسیده و عقده‌ای هزار سال قبلم که به واسطه من باهاش آشنا شده بود وارد رابطه بشه، چطور می‌تونستم همچین چیزی رو به مادرم توضیح بدم؟ ناامید شدن از آدما رو از ۲۵ سالگی شدیدا تجربه کردم. در مورد دوست سینه‌عملیم مشخص بود که قرار بود ضربه بدی بخورم. خودشیفته بود و آپاتیک. از آدم‌ها سواستفاده می‌کرد و هیچ هوش احساسی‌ای نداشت، به شدت معتاد بود ولی خب روزهای خوبی داشتیم. البته که هرچیزی قیمتی داره. چیزی که توی ذوقم زد، عجول بودنش در مورد ارتباط گرفتن با اکس مذکورم بود. اکسم از زمانی که کودک و ۲۰ ساله بودیم عاشق پیشرفت اجتماعی بود، هیچوقت توی کتش نرفته بود که من چرا به خاطر یک مرد پولدارتر و مسن‌تر (از زاویه دید خودش) ولش کرده بودم و به همین دلیل تصمیم گرفته بود که قبل رفتنم از ایران یک بار دیگه شانسش رو با من امتحان کنه یا شاید ثروت متوسط بادآورده‌ش رو بکنه تو چشم من و مطمئن بشه که بهم ثابت شده که اون هم تونسته. عاشق فضاهای اجتماعی طبقه متوسط رو به بالای تهران بود، رستوران‌هایی که غذاهای ایرانی رو به طرز فجیعی فاین داین می‌کردن و مخاطبشون همین آدما بود، وعده مورد علاقه‌ش سیرابی‌ای بود که ویترین سام سنتر سرو می‌کرد. سیرابی با یک سس مثلا ایتالیایی، به نظرم نفرت‌انگیز بود. یک ماشین «خارجی» دست چندم رو از دوست‌های دلالش خریده بود و هر روز دور تا دور ماشین رو وسواس‌گونه چک می‌کرد که نخورده باشه. من به واسطه قضاوت مختلم و افسردگی شدیدم بهش اعتماد کرده بودم و چندهفته‌ای قبل رفتنم دیدمش که خب بازهم به نفعش شد. 

من خوشحال بودم که اینجام؟ نمی‌دونم. خاطرات گذشته‌م به نظرم حتی واقعی نیستن. از پشت یک پرده محو به خاطر میارمشون. حتی خودم رو درست نمی‌شناسم. بیشتر به کپک فکر می‌کنم، به کالری غذاها، به آفتاب بی‌رنگی که هرچند روز یک بار می‌بینم و به کتاب‌هایی که توی قطار توی موبایلم می‌خونم. 

دوشنبه، اسفند ۹

25

 حدود ده روز پیش برای مدت یک ساعت واقعا حس می‌کردم خوشبختم، هیچ چیزی در مورد زندگیم تغییر نکرده بود. همه چیز به همون گهی بود. دوست‌پسرم می‌خواست ولم کنه و بره. باید به زودی بر می‌گشتم سرکار و هیچ آینده‌ای برای خودم متصور نبودم، اما برای یک ساعت هیچکدوم مهم نبود. توی وان حموم خونه دوست‌پسرم دراز کشیده بودم و آب رو تا جایی که می‌تونستم داغ کرده بودم، نشئه بودم و هیچی به جز نشئگی حس نمی‌کردم. با فیس واش مردونه دوست‌پسرم صورتم رو شسته بودم و داشتم از توی گوشیم کتاب می‌خوندم. کتاب در مورد دختر ۲۵ ساله افسرده‌ای بود که می‌خواست یک سال بخوابه تا خوب شه. خیلی وقت بود که هیچ کتابی انقدر منو جذب نکرده بود. شخصیت اصلی جوری طراحی شده بود که هر دختری مثل من باهاش ارتباط برقرار می‌کرد و از لحن کنایه آمیز و شوخی‌های ناراحت‌کننده و زننده نویسنده لذت می‌بردم. نیم ساعت بدون پلک زدن کتاب خوندم و بعد موهام رو شستم و با تیشرتم خشک کردم و اومدم بیرون و سیگار کشیدم. پلک‌هام روی هم میفتاد و متوجه خراشیدگی گلوم که به خاطر سیگارهای پشت هم گاییده شده بود نبودم. برای مدت طولانی دوست پسرم رو بغل کردم و خوابم برد. 

جدیدا متوجه شدم که پر از خشمم، مهم نیست نسبت به چی، از محیط اطرافم متنفرم. از تهران، هوای سنگین و آلوده‌ش توی زمستون و هوای گرم و خشکش توی تابستون. از قیافه آدم‌ها، زن‌ها اغلب شکل همدیگه‌ن. تزریق ژل توی نواحی متعدد صورت. مردها کوتوله و بدلباسن و هیز و بی‌رحم. جاهایی که قبلا بهشون علاقه داشتم خراب شدن و یا تغییر کاربری دادند. سینمای قدیمی نزدیک دانشگاه حاشیه بلوار کشاورز تبدیل به یه ساختمون متروکه شده که یه بنر پلاستیکی زشت با آرم دانشگاه روش چسبوندن. پیاده روها تنگ و پر از موتورین. موقع رانندگی حس می‌کنم توی تونل وحشتم. آدم‌های محل کارم متظاهر، بدجنس و غیرقابل اعتمادن. یادمه مدرسه که می‌رفتم هر روز صبح از شدت اضطراب تهوع داشتم. اون تهوع از همون جنس هنوز هم باهامه. وقتی باید برای مرخصی از سوپروایزرم اجازه بگیرم از خودم و از اون متنفرم. این به نظرم یک بروکراسی ساده نیست. این یه اره‌س توی ماتحتم و تا آخر عمر با من خواهد موند. تسلیم شدن، مغلوب شدن، اجازه گرفتن، نوکر بودن، سگ دو زدن. متاسفانه این خشم توی رفتارم هم خودش رو نشون میده و توی ۶ ماه گذشته با دو نفر از دوستای نزدیکم قطع رابطه کردم. دقیقا اون‌جایی از رابطه که حس کردم دیگه نمی‌تونم مهربون باشم و تحمل کنم. به نظرم هر رابطه‌ای یک عمری داره. رابطه‌م با دوستم شین بعد از ۵ سال باید تموم می‌شد. این رو خودش هم فهمید. بعد ازینکه سر یه بحث ساده جرش دادم و توی توییترم چند بار بهش فحش دادم چون می‌دونستم که می‌خونه. نمی دونم چرا انقد به خشونت کشیده شد. شاید چون پنج سال بهش مهلت دادم تا کمی درکم کنه و یکم شل کنه، پیشرفت کنه و سعی کنه منو جوری که هستم بپذیره. راستش از مدل محبت کردنش خوشم نمیومد، محبت زیاد و توقع زیاد. شباهتی هم به هم نداشتیم. اون دوست داشت کارمند باشه و از چیزهای ساده توی زندگیش لذت ببره. من همیشه پر از بدبینی و نفرت بودم و حوصله‌م اغلب سر رفته بود. یک دوستی غلط و بی‌معنی دیگه رو هم خاتمه دادم. دوستیم با سین، وقتی بهم گفت به خاطر دوست دختر داشتن دیگه نمی‌تونه من رو مهمونی دعوت کنه و همونجوری که پسرها وقتی میرن توی رابطه با آدم سرسنگین می‌شن، سرسنگین شد با خوشحالی و بدون عذاب وجدان دیگه باهاش حرف نزدم. دلیلم هم منطقی بود، حوصله نداشتم تلاش کنم و به ارتباطم باهاش ادامه بدم. آخرین باری که دیدمش متوجه شدم واقعا تصمیم درستی گرفتم، توی یک ایونت بی سر و ته که به خاطر الف تصمیم گرفتم برم دیدمش. الف دوست مشترکمون بود، توی یه گالری جدید توی مرکز شهر کار می‌کرد و دوست داشت با آدمایی رفت و آمد کنه که کمک کنن توی هرم زندگی اجتماعی خودش رو بکشه بالا. من رو هم با یکی ازونا اشتباه گرفته بود. من نردبون خوبی برای رشد توی جامعه نبودم. حتی دوست خوبی هم نبودم. شرکت توی اون ایونت آخرین تلاشی بود که برای حفظ دوستی کوتاه مدت و بی معنیم با الف کردم. ایونت کسشر توی یه کافه فوق‌العاده بد توی فرشته برگزار می‌شد. کافه هه انگار از قصد ضعیف بود. شاید این هم یه استراتژی فروش باشه. شاید پولدارهای ایرانی جدیدا دوست دارن مستقیما تحقیر بشن و پول بدن. هرکسی که اونجا بود انگار یک فرم فکاهی و دیستوپیایی از چیزی بود که باید باشه. دخترها با کلاه barret  و روسری های کوچیک (خود من هم روسری کوچیک سر کرده بودم) و لباس‌های دیزاینر ایرانی ( پر زرق و برق و بی‌کیفیت) همه بیرون توی پیاده روی صدمتری اون کافه گه تجمع می‌کردن و سیگار می‌کشیدن. هرکسی یه عنی بود و در عین حال هیچ عنی نبود. موزیسین‌های مستقل بی استعداد گمنام، شبه هنرمندهای علفی پولدار میانسال که وانمود می‌کردن دارن کار می‌کنن و پرت و پلا می‌گفتن. بیمبموها، پسرهای بی‌مغز خوش‌قیافه که مدل برندهای گه الکی گرون ایرانی بودن. توی همون ایونت سین رو دیدم، کنار الف نشسته بود. راستش خوشحال بودم که اونجا دیدمش. متوجه شدم آدمی مثل اون رو همین‌جاها باید دید و براش دست تکون داد. 

شنبه، دی ۲۵

 امروز یه ددلاین مهم دارم. باید دیتاهای پایان نامه‌م رو بفرستم برای کسی که قراره آنالیزشون کنه، ددلاینی که قبلا دوبار برای خودم اکستندش کردم ولی به دلیل تخمین اشتباهم از سنگینی کار و همچنین گیری که استاد راهنمام داد تا الان ادامه پیدا کرده. همین الانش هم کمتراز نصف کار رو انجام دادم و احتمالا شب باید بیدار بمونم و هایپ بخورم و پشت هم سیگار بکشم تا تموم بشه، اگر تموم بشه خیالم تقریبا از بابت پایان نامه‌م راحت می‌شه و می‌تونم بگم که تا دو سه هفته دیگه می‌تونم دفاع کنم. تقریبا هیچوقت انجام هیچ کاری انقدر برام سخت نبوده، اصلا ربطی به سختی خود کار نداره. خود کار به صورت ذاتی کار آسونی نیست ولی به طور ویژه برای من خیلی سخت بود. نمی‌‌دونم شاید به دلیل شرایط خیلی وخیمم همچین حسی دارم. دوست‌پسرم احتمالا تا دو سه ماه دیگه از ایران می‌ره و اضافه می‌شه به تمام افرادی که دارن می‌رن و من رو تنها می‌ذارن. من هم باید برم، برام دیگه مهم نیست چجوری و با چه برنامه‌ای. چیزی که قبلا اهمیت داشت. الان فقط دوست دارم هرچه زودتر ازینجا برم. علتش هم مشخصه. می‌دونم قراره به زودی وضعیت اینجا خیلی ترسناک‌تر بشه و این ترسم از آینده و نگرانیم برای مامان بابام به خواب‌هام هم کشیده شده. مدام به آدمایی فکر می‌کنم که سال ۵۵-۵۶ داشتن توی ایران مثل ما زندگی می‌کردن و بعد اون اتفاق کل زندگیشون رو تحت تاثیر قرار داده. دانشگاه تعطیل شده، جنگ شده. به سختی می‌تونستن بلیت بخرن، به سختی می‌تونستن فرار کنن. می‌دونم که شرایط ما از این هم بدتر خواهد بود. همین الانش هم تقریبا انگار زندانی هستیم. خونه دوست‌پسرم به خونه پدرمادرم نزدیکه و من عملا با اون زندگی می‌کنم. بعضی وقت‌ها عصرا می‌ریم پیاده روی یا صبح‌ها می‌ریم کوه بقیه وقت‌ها توی خونه عرق می‌خوریم یا جوینت می‌زنیم. اگر تصمیم بگیریم بریم بیرون عملا جایی رو نداریم و به خاطر گرفتاری‌هایی که اینجا داریم نمی‌تونیم مسافرت بریم. ۸۰ درصد روزها هوا هم آلوده‌س و تقریبا کل وقتمون رو توی خونه هستیم. خیلی وقت‌ها با اضطراب به روزهایی فکر می‌کنم که اون هم نیست و من تنهام ولی انقدر ذهنم پر از استرس و درگیر برنامه ریزی برای انجام دادن کارامه که نمی‌تونم این اضطراب رو هم به اون اضطراب‌ها اضافه کنم. بعد از اینکه از کارم مرخصی بدون حقوق گرفتم حدود ۲-۳ هفته بهم خوش گذشت، با دوستام صبح یا ظهر قرار می‌ذاشتم وذوق می‌کردم که وسط روز توی اون زندان نیستم یا صبح نباید با ماشین تخمیم رانندگی کنم تا برسم به اونجا. بعدش درگیر انجام دادن پایان‌نامه‌م شدم و با سرعت واقعا کم شروع کردم کار‌ها رو جلو بردن تا رسیدم به همین‌جا. البته نسبتا پیشرفت خوبی داشتم ولی احساس می‌کنم دارم هر روز با هر دو دستم وزنه‌های سنگین بلند می‌کنم و مسافت زیادی رو راه می‌رم. از نظر روحی انجام دادن کارهام اینقدر برام سخته. حتی وقت نکردم کارهای معمولی ای که باید انجام می‌دادم رو انجام بدم. کارهایی مثل رفتن به خشک شویی و بردن ماشینم برای هزارم به نمایندگی که بفهمن این بار چه اتفاقی براش افتاده. ماشین داشتن اون هم ماشین ایرانی توی تهران واقعا از حوصله و توان من خارجه. هرچند حس می‌کنم همه چیز از حوصله و توان من خارجه و اغلب این سوال برام پیش میاد که آیا بقیه هم همینطور هستند یا فقط منم که این همه کم توان و کم انرژیم. حتی برای دوستی‌هامم انرژی ندارم و خیلیاشون رو هم درست یا غلط تموم کردم یا فوق‌العاده محدود کردم. راستش بابت این هم عذاب وجدانی ندارم. تنها چیزی که بابتش عذاب وجدان دارم لباس‌های نامرتب کف اتاقمه که فکر نمی‌کنم تا دو هفته دیگه هم بتونم جمعشون کنم. 

جمعه، اردیبهشت ۲۴

باگت

 امروز با دوستم ش توی رستوران باگت جردن ناهار خوردیم. از آرایشگاه برگشته بودیم. حدود سه ساعت کارمون طول کشیده بود. ناخن‌هامون رو درست کرده بودیم. من داده بودم روی ناخنم طرح توت فرنگی‌های کوچولو بکشه. الان مد شده. روی ناخن‌هاشون نقاشی‌های بچه‌گونه می‌کشن و نکته‌ش اینه که باید خیلی ظریف بکشنش و بقیه ناخنت رو لاک شفاف بزنن. کلی توی اینستاگرام گشته بودم و یه ناخن کار پیدا کرده بودم که به نظر می‌رسید کارش خوب باشه. ناخن کاره توی سالن زری کشاورز کار می‌کرد. ۲۰۱۹ هم یک بار رفته بودم اونجا با شاید هم اوایل ۲۰۲۰ درست یادم نیست ولی باورم نمی‌شد که دو سال گذشته باشه و یادم رفته بود که طرف چه آدم مبتذل و دزدیه. خودش هم توی سالن بود اتفاقا. به تک تک مشتریا سلام می‌کرد و وقتی نمی‌شناختنش (اتفاقی که برای من افتاد) مستقیما صداشون می‌کرد و یه سوال کسشر می‌پرسید یا خلاصه یجوری یه رفتاری نشون می‌داد که متوجه بشی ایشون سلبریتی مشهور و صاحب این سالن هستن.  توی این دو سال واقعا هیچ‌کاری نکردم. البته بی‌انصافیه. رفتم سرکار. فردا هم باید برم سرکار. هرروز باید برم سرکار. کار مثل یه آدم چاق توی پیاده رو که نمی‌ذاره ازش جلو بزنی، چشم انداز و مسیر روبه‌روم رو اشغال کرده. توی هفته حتی بعضی روزها نای مسواک زدن هم ندارم. توی باگت از پنجره به بیرون زل زده بودم و به این فکر می‌کردم که باید فردا برم و در مورد استعفا با مدیرم صحبت کنم. بارون میومد و خیابون خیس بود. درختا خیلی سبز بودن و توی اون خیابون عریض خلوت فقط یه بنز روبه روی پنجره پارک کرده بود. به نظرم منظره زیبایی بود. نمی‌تونستم انکارش کنم. تهران زیباست ولی به من حس زندان می‌ده. خیلی تلاش کردم ولی نمی‌تونم تحملش کنم. اوایل پاندمی با دوستم ن می‌رفتیم دور دور، توی ماشین جوینت می‌زدیم. به نظر می‌رسید دنیا متوقف شده و همه چیز توی حالت تعلیقه به خاطر همین هم ازین کار حس بدی نداشتیم ولی الان خیلی وقته که دنیا دوباره شروع کرده به چرخیدن و ن هم داره از ایران می‌ره. دوستام کم کم همه دارن از ایران می‌رن یا اونقدری کسخل شدن که اعصاب معاشرت باهاشون رو ندارم. نمی‌دونم شاید هم من کسخل شده باشم (این گزینه محتمل تره). حالا من اصلا نمی‌دونم چرا با ش رفتیم باگت. از باگت بدم میومد. از فضاسازی عقب مونده‌ش. چند باری که رفته بودم همه چیزش تو ذوق می‌زد. متعجب بودم که چطوری از سال ۹۵  سرپا مونده. فکر می‌کنم اسنپ‌فود. وقتی واردش شدیم هم شرایط همین رو می‌گفت. پیک‌های رستوران نشسته بودن طبقه پایین و داشتند کباب تابه ای می‌خوردن و بوی غذاشون که آخراش بود توی فضا پیچیده بود. صندوق‌دار بی‌حوصله بود و زیر ناخن‌هاش هم کلی چرک جمع شده بود. طبقه بالا خالی بود. فکر می‌کنم آخرین باری که توی باگت غذا خورده بودم هم دو سال پیش بود، یادمه با اکسم رفتیم اونجا که حرف بزنیم. من تازه فهمیده بودم بهم خیانت کرده. زیاد وقت نداشتیم. اولین جایی که می‌شد رفت نشست همین باگت بود. من نمی‌خواستم چیزی بخورم. اون فیله سوخاری گرفت. یادمه که غذاش رو کامل خورد و وقتی صحبت می‌کردیم نگاهش رو ازم می‌دزدید. این بار من سالاد مرغ گرفتم. تصمیم گرفتم رژیم بگیرم چون ظاهرا دوباره چاق شدم. معده‌هم بهم ریخته و دارم گردن درد می‌گیرم. به ش گفتم که می‌خوام استعفا بدم، برام در مورد امینت شغلی و درآمد و پس‌انداز حرف زد. من هیچ پس‌اندازی ندارم. هر ماه تا قرون آخر پول‌هامو خرج کرده بودم و جلوی چشم خودش یه پول گزافی به زری کشاورز دزد برای ناخن‌های کسشرم داده بودم ولی خب اون می‌گفت این کار رو نکنم. ازم پرسید پس می‌خوای چیکار کنی؟ نمی‌دونستم می‌خواستم چیکار کنم. می‌خواستم بگم دوست دارم نفس بکشم دوست دارم وقت داشته باشم فکر کنم. دلم می‌خواد هرروز ساز بزنم و ورزش کنم ولی شک داشتم که اگه نرم سرکار واقعا این کارا رو می‌کنم یا قراره خوشحال باشم یا نه. توی اون لحظه حالم از خودم بهم می‌خورد و دلم می‌خواست توی باگت نباشم. 

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲

 الان حدودا ۶ ماه می‌شه که دارم هرروز ۹-۵ کار می‌کنم. شرایط کاریم نسبتا ایده‌آله. صندلیم ارگونومیکه و تجهیزات کامپیوتریم جدیدن. حقوقم نسبت به تجربه کاریم و جاهای مشابه خوبه. طی یک روز کاری سه نوبت قهوه می‌خورم. صبح قهوه دمی از قهوه ساز تخمی ای که همکارام قبل از من مشارکتی خریدن و نوبتی قهوه دم می‌کنیم. حدود یک ساعت بعد از ناهارم قهوه سردی که از کافه رییس سفارش می‌دم و عصر قبل رفتن اگه زیاد بمونم، باز هم قهوه دمی تخمی. ناهار هم معمولا ساندویچ یا سالاد می‌خورم. با تمام این تمهیدات، حدود ۲-۳ کیلو چاق شدم. علتش می‌تونه این باشه که ورزش رفتنم رو ول کردم. البته از این ماه مجددا شروعش کردم. میشه گف عملا نابود شدم. نه می‌تونم حرکات کششی رو درست انجام بدم نه قدرتی، خیلی زود نفسم می‌گیره و آمادگی جسمانیم دوباره به صفر رسیده. 

وقتی رزومه‌م رو فرستاد که برم سر این کار، توی یک حالت درموندگی بودم. به خاطر کرونا عملا زندگیم متوقف شده بود و از کار پاره وقتمم ناراضی بودم. حس می کردم انجام دادن این کار بهم کمک می‌کنه که بزرگ بشم و اعتماد به نفس پیدا کنم. تا حدی هم این اتفاق افتاد ولی به نظر می‌رسه که افسرده شدم. هیچوقت نفهمیدم افسردگی واقعا چجوریه ونمی‌دونم مشکلات خودم اسمشون این هست یا بر اساس کرایتریای دی اس ام پنج تمام شرایط دپرشن کلینیکال بهش اطلاق می‌شه یا نه ولی این احساسات رو مرتب تجربه می‌کنم:

۱. اغلب احساس می‌کنم توانایی ارتباط برقرار کردن با محیط اطرافمو ندارم و به نظر میاد که شرایط محیطیم غیر واقعین و هیچ تمرکزی ندارم، حتی تمرکز انجام کارهای ساده و تکراری ای که هرروز توی شرکت انجام می‌دم. 

۲. صبح نمی‌تونم از خواب بیدار شم و سعی می‌کنم از قصد بیشتر بخوابم روزهای تعطیل حتی تا ۲ ظهر هم شده که خوابیدم.

۳. هیچ علاقه ای به معاشرت با آدم‌ها ندارم و وقتی باهام صحبت می‌کنن اکثرا حتی نمی‌تونم گوش بدم که چی می‌گن.

۴. با اینکه شب ها دوست دارم زود بخوابم ولی در طول شب همش از خواب بیدار می‌شم.

۵. انجام دادن هیچ کاری خوشحالم نمی‌کنم و همیشه احساس می‌کنم حوصله‌م سر رفته.

۶. زودرنج و تحریک پذیر شدم 

۷. نمی‌تونم اتاقم و محیط اطرافم رو مرتب کنم و یا کارهایی که قرار بوده انجام بدم رو انجام بدم.

حتی کارهایی که قبلا با رغبت انجام می‌دادم مثل نوشتن رو هم نمی‌تونم انجام بدم و لحنم رسمی و اداری شده مثلا همین کسشرایی که نوشتم شبیه پرسشنامه‌ست. 

چند تا از روابط دوستیم که برام ارزش زیادی داشتن رو هم خودم از قصد تموم کردم و نسبت به سایر آدمایی که مثلا دوستم هستن یا می بینمشون هیچ حس خوش بینی ای ندارم. برعکس حتی سعی می‌کنم با آدمایی معاشرت کنم که تحقیرم می‌کنن. مثلا دوست/همکارم که منظم بولیم می‌کنه. 

راستش فکر می‌کنم خاصیت کار اینه که برات هیچ ارزش و شخصیتی باقی نمی‌ذاره.دبستان که بودم از ناظم و معلم‌های مدرسه‌م متنفر بودم. همین حس رو الان تقریبا به بالادستی هام سرکار دارم. تفاوتش اینه که اون موقع بچه بودم و ازم انتظار می‌رفت که حرف گوش کن باشم، الان یک بزرگسال محسوب می‌شم ولی تقریبا با همون شدت توسط بالادستی ‌هام سرکار تحقیر می‌شم. اوایل خیلی برام عجیب بود، باورم نمی‌شد. الان کاملا پذیرفتمش. 

در مورد استعفا دادن تقریبا با همه آدم‌هایی که می‌شناختم یک دور صحبت کردم. خیلی‌ها نظرشون این بود که باید استعفا بدم و به برنامه‌هام برسم ولی راستش توی ذهنم هیچ برنامه ای وجود نداره.انگار از اسفند پارسال که کاملا از دوست پسر سابقم جدا شدم و اونم تمام و کمال چند مرتبه و با انواع روش‌ها شاشید به روح و روانم و همزمان پاندمی هم اومد. ذهنم یهو خالی شد و به هر شتی چنگ زدم که حس نکنم سقوط کردم و تا خرخره توی گهم ولی خب به نظر می‌رسه هرچی دست و پا زدم بدتر شده. یکی از دست و پا زدن هام همین سرکار رفتن بود، جایی که روزی چندین مرتبه باید شان انسانی خودت رو هم فراموش کنی و بعد هم کتونی نو بخری و یا شب بری سوشی بخوری که فراموش کنی چقدر حقیر و بدبختی و بعد این تبدیل میشه به زندگیت و چیزی که هست. 


یکشنبه، دی ۱۴

امروز صبح رفتم بیمارستان، برای پایان‌نامه. بیمارستان تخصصی اعصاب و روان، هوا خیلی آلوده بود و لوکیشن بیمارستان هم جوری بود که انگار توی قعر چاه آلودگی باشه. با اسنپ رفتم. خیلی گیج و خسته بودم چون دیشب تا ۱۱ شب با دوستام بودم و وید کشیده بودیم. دوستم ماشین باباش که پزشکه رو برداشته بود که بتونیم بعد از ساعت «ممنوعیت تردد» توی خیابون باشیم. رفتیم باغ فردوس که از دیلره تحویل بگیریم. یارو نه ماسک داشت نه انگار تخمش بود که شبه و حتی یکمی جلوتر ماشین گشت هست. حتی دم پنجره‌ی ماشینمون صبر کرد تا پولش رو براش کارت به کارت کنم. نمی‌دونستیم که کجا می تونیم بریم و وید بکشیم چون توی ماشین بابای دوستم نمی‌شد و همه جا تاریک و پر از غبار و خلوت بود. رفتیم پشت شریعتی اون جایی که رودخونه هست. ماشین رو پارک کردیم و با ترس زیاد زدیم زیرش. بعد برگشتیم تو ماشین و چیپس خوردیم. برگشتنی ماشین روشن نمی‌شد، دوستم خیلی ترسیده بود و هی روشن خاموشش میکرد ولی استارت نمی‌خورد. من مرتب بهش می‌گفتم« اول ترمز رو بگیر بعد دکمه ی استارت رو بزن» آخرش کلافه شد که « بابا اینو خودم می‌دونم» توی یکی از تلاش ها ماشین بالاخره روشن شد و بعدش من گفتم که « حتما گاز رو می‌گرفتی جای ترمز» ولی بعدش فکر کردم این اشتباهیه که فقط از من ممکنه سر بزنه. خلاصه که به خاطر ماجراجویی پر هیجان دیشبم صبح خیلی گیج و خسته بودم. رفتم نشستم توی اتاق معاینه تا استادم بیاد. رزیدنت هاش توی اتاق بودن، داشتن درد و دل های کاری می‌کردن و غیبت رزیدنت های سال یک. رزیدنت های روان‌پزشکی بودن و واقعا مدل حرف زدنشون و بحث کردنشون حالمو بهم می‌زد، حتی حس می‌کردم رزیدنت های قلب باید ازینا جالب تر باشن. یه جا یکیشون وسط حرفاش گفت « آره فلانی هر روز افکتش بدتر می‌شه» و بقیشون به این شوخی کسشر در حد ده ثانیه خندیدن. بالاخره استادم اومد و باز هم هیچ مریضی پیدا نکردم. بهم گفت که نگران نباشم و درست می‌شه. تنها احساسی که نسبت به کار پایان نامه‌م دارم اینه که اتفاقا هیچوقت درست نمی‌شه. نه تنها پایان‌نامه‌م بلکه کل زندگیم انگار توی یک تعلیق مزخرفه، یه شرایط تخیلی یا نمی‌دونم یه حباب یا حداقل من دوست دارم اینجوری ببینمش. از کار جدیدمم مثل قبلی‌ها کم کم دارم متنفر می‌شم و یکی از فانتزیام روزیه که می‌رم به مدیرم می‌گم من دارم استعفا می‌دم. نمی‌دونم چرا الان نمی‌رم؟ شاید چون می‌ترسم برای «رزومه»م بد بشه. چند وقت پیش داشتم بهش فکر می‌کردم و دیدم اینجا دقیقا جایی از زندگیمه که تمام تصمیمات با خودمه و دقیقا همین‌جا دارم می‌رینم. می‌تونم ازین کار کسشر بیام بیرون و بچسبم به پایان‌نامه‌م و از ایران برم ولی ترس اینکه اگه ازین کار بیام بیرون و توی برنامه ای که دارم هم برینم فلجم کرده. مشکلات تکراری و بیسیک. حتی روم نمیشه جایی اینارو بگم. حس می‌کنم حتی به عنوان مشکل زیادی احمقانه و کسالت بارن. یادمه مثلا حتی تا ۶ ماه قبل بخشی از مشکلاتم مربوط به رابطه شکست خورده و پر از داستانم بود، البته مشکلاتی که دوست داشتم با بقیه راجبشون حرف بزنم نه لزوما مشکلات واقعی. چند وقت پیش با تعدادی از دوست هام رفته بودیم بیرون و یه صحبتی  پیش اومدو  وسطش یکی شروع کرد دوست پسر سابقم رو به خاطر رفتارهایی که تو توی توییتر می‌کنه مسخره کردن. من هم خب به بحث ملحق شدم و هرچی کسی می‌گفت تایید می‌کردم . به نظر دوستام دوست پسر سابقم یه آدم مبتذل و لوزر بود که حتی خودش متوجه ابتذالش نمی‌شد. حرفشون چیزی نبود که من قبول نداشته باشم ولی حتی حوصله نداشتم تحلیل پیچیده تری از ابتذال و بازنده بودن دوست پسر سابقم به اون جمع تحویل بدم. حتی حوصله ی تایید حرفاشون رو نداشتم و حتی واقعا وقتی داشتم می‌گفتم که « آره دیت کردن با این آدم جزو چیزاییه که من نباید دیگه جایی بهش اشاره کنم»  خیلی تخمم نبود که اون آدم رو دیت می کردم یا نه، چون انگارکه کل ماجراهام با اون طرف برای خیلی وقت پیش بود و کلا منطقی به نظر نمیاد که تاسف بخورم چرا باهاش دیت کردم. مدت زیادی ناراحت بودم که چرا اجازه دادم من رو «تحقیر» کنه و مرتبا تصویری ازش توی ذهنم بود که نشسته بود روی یکی از مبلای خونه‌ش ویک پاش رو روی  پای دیگه‌ش انداخته بود و تمام حرف های ناخوشایندی که بهم زده بود رو دوباره تکرار می‌کرد. من توی اون تصویر بی حرکت زل می‌زدم بهش و هیچ کاری نمی‌کردم. تصویره هنوز هم به صورت واضح توی ذهنم هست ولی الان به نظرم تصویر واقعی ای نیست و کاملا متوجه دروغی بودنش هستم.