یکشنبه، مرداد ۱۵

aging or how did I lose my passion

حدودا یک ماهی می شه که بیست و یک سالم شده ولی وقتی بهش فکر میکنم حس می کنم فقط دارم از دست میدم و پسرفت می کنم . همه ی توانایی هام دارند تحلیل می رن . تنها توانایی ای که برام باقی مونده خوندن حجم قابل توجهی از درس تو مدت زمان کوتاهه و نمی دونم این کجا به درد می خوره . دیگه نمیخونم و نمی نویسم . روزهام خلاصه شدن به دیدن سیتکام های ۲۰ دیقه ی توی خونه و وقت تلف کردن تو کافه ها . هیچ اشتیاقی به موزیک یا چیزهایی که دوست داشتم در من نیست و فقط میتونم غصه ی بدن پر از عیب و نقص و کارهایی که انجام ندادمو بخورم و مدت طولانی توی حموم گریه کنم . دردامو به هرکسی میگم حالم بدتر میشه و پولی ندارم بدم به تراپیست ترجیح میدم با اون پول سیگار یا لباس بخرم وفقط هی بیشتر فرو برم تو این وضعیت. شب تا صبحم توی شبکه های اجتماعی میگذره به حرص خوردن از دست آدمای غریبه و آشنا و فقط هی پیرترو توخالی تر میشم یا به قولی مثل الکلای طبی بخار می شم .