جمعه، اردیبهشت ۳۱

The URGE

روزهای مدرسه ما دختر‌های کوچک را می بردند توی یک نماز‌خانه ی نسبتا کوچک و باید حجاب می کردیم و منتظر می ماندیم تا یک حاج آقا بیاید و به او اقتدا کنیم و نماز بخوانیم . تمام مدت نماز و تعقیباتش و فلان و تمام وقت هایی که خودم را توی صف های تنگ مچاله کرده بودم و کمی هم بوی جوراب می آمد یک ترس عجیب و خنده داری داشتم ازین که دچار جنون آنی شوم و بروم جلوی تمام زن های مؤمن و دخترکان معصوم توی نمازخانه از جمله خودم و کشف حجاب کنم و بد تر از آن حرف های زشت و ناهنجار بزنم ولی عجیب تر این بود که می دانستم در عمق وجودم از آن مکان و تمام تظاهرات مذهب و بوی جوراب و نمازخانه بدم می آید و دلم می خواست طغیان کنم و سال ها طول کشید تا بفهمم واقعا چه می خواستم یا اصلا یاد بگیرم نباید از خواسته هایم بترسم. خواسته هایی که به من یاد داده بودند خارج از چهارچوب عرف و همه چیز است. مدت ها به این فکر می کردم که بدترین نوع آزار چه می تواند باشد وحالا شاید یکی از پاسخ های این سؤال این باشد که به کسی یاد بدهیم با طبیعت خودش مقابله کند و امیال درونی اش را سرکوب کند و به جایی برسد که از خودش متنفر شود و بخواهد مدام طلب بخشش و توبه کند. این نوع احساسات برای شما آشنا نیستند ؟ برای من هستند.