چهارشنبه، شهریور ۱۹

 بالاخره تونستم با یه پادکست ارتباط برقرار کنم، یکی از دوستانم بهم توصیه کرد اسمش هست «red scare » دو تا دختر هیپستر چپ نیویورکین که مست می‌کنن و در مورد موضوعات ترند اجتماعی- فرهنگی و هرچیزی که توی سوشال میدیا مطرحه حرف می‌زنن. هردو هم اصالتشون یجورایی برمی‌گرده به شرق یکی بلاروسیه اون یکی ارمنی. جفتشون هم به جز پادکستر بودن گه خاص دیگه ای نیستن یکی پرفورمنس آرتیسته و اون یکی از پی اچ دی تاریخ هنر انصراف داده. کلش جوکای نامناسبه و ریدن به لیبرالاو کلا هرکسی که می‌تونن. سرگرم کننده‌س. اکانت هاشون توی سوشال میدیا رو هم فالو کردم، حتی میم پیج هایی که فالو می‌کنن ( بیشترش شوخی با سرخوردگی عاطفی و اعتیاد به کتامینه). چیزی که بیشتر برام جالبه سبک زندگیشونه، عملا از هیچکاری نکردن پول در میارن. حتی به این فکر کردم که همچین مدل پادکستی خودم با کمک یکی از دوستای اداییم درست کنیم، اسم بپرونیم و شوخیای نامناسب و خلاف political correctness  بکنیم. دیدم حداکثر چیزی که ازش خارج میشه چیزیه در حد پادکست این پسره کینگ رام. راستش تهران و صحنه ی هنری و فرهنگیش هنوز همچین ظرفیتی نداره که به یه سری الدنگ بی عار فضا بده که معروف بشن( یعنی داره ولی اون الدنگا دیگه واقعا پرتن یعنی الدنگای قابل قبولی نیستن)، جدیدا و هرچی به ۲۵ سالگی نزدیک تر می‌شم بیشتر میترسم ازین که بی‌ربط بشم یا حتی وارد دسته ی کسخل ها بشم، فشن و مد دیگه اون‌قدر برام جذابیتی نداره ولی به زور سعی می‌کنم خودم رو به روز نگه دارم که یک وقت لباس پوشیدنم در جایی متوقف نشه و جوری نشه که سه سال بعد هنوز همینطور لباس بپوشم و یا بدتر پسرفت کرده باشم و دخترای ۲۴ ساله بخوان به چشم «اخبار قدیمی» بهم نگاه بکنن. موقع رانندگی وقت هایی که تنها هستم سعی می‌کنم موزیک رپ جدید گوش کنم. خوشم هم اومده، برای رانندگی توی تهران جواب می‌ده. جایگاه رپر مورد علاقه‌م فعلا متعلقه به۲۱ وحشی ( 21 savage )، بیشتر از مدل رپ کردنش خوشم میاد ولی از محتوای شعرهاشم چیزای جدیدی یاد می‌گیرم و حس می‌کنم هنوز جوونم. فکر می‌کنم که دو سال آینده جزو حیاتی ترین سال های زندگیمه. منطقیه که بخوام پی اچ دی بگیرم و ازون طریق مهاجرتم رو استارت بزنم ولی فکر کردن به پی اچ دی خوندن مریضم می‌کنه، حس می کنم شاید کل این قضیه ناشی از ولعم برای گذشتن از مادرم توی سلسله مراتب آکادمیا باشه و اگر پی اچ دی نگیرم به همین دلیل عقده ای بشم. هیچ موضوعی نیست که بهش علاقه‌مند باشم در حقیقت، به جز موسیقی که اونم قفلی جدیدمه و اگه هنوز مثل قبل باشم یک سال بعد شعف و ذوقم نسبت به این موضوع هم از بین رفته.  دوستان نزدیکم همه یا مهاجرت کردن یا ازدواج کردن یا کار جدی دارن و خونه گرفتن مستقل شدن، من هم واقعا از نظر روحی نیاز دارم که مستقل شم و از خونه ی پدر مادرم بیام بیرون. الان البته از نظر مالی جوری هستم که توی خونه ی پدر مادرم دارم برای اولین بار فقر رو درک می‌کنم. البته بدم هم نیومده. خیلی روزها به دلیل بی پولی ناهار نمی‌خورم یا واقعا چندین ماهه که چیزی برای خودم نخریدم. اوج لوس کردنم خودم وقتی حقوق می گیرم اینه که ۲-۳ بار میرم کافه و یه غذایی چیزی می‌خورم، به نظرم تمام فعالیت های اجتماعیم بی معنی میاد، راستش از وقتی استفاده ی دوباره از مترو رو شروع کردم چون خلوته بهش علاقه مند شدم و ترجیح میدم که توی مترو بشینم و کتاب بخونم تا اینکه بخوام با آدم ها معاشرت کنم، خصوصا که وارد هر حلقه ای میشم حداقل یک اشتراک با حلقه ی قبلی داره، عملا همه همدیگه رو میشناسیم و این یکی از دلایلیه که اشتیاقم به مهاجرت رو خیلی زیاد می کنه هرچند از الان معلومه که چقدر اشتباه می کنم چون احتمالا اونجا همین آب باریکه رو هم نخواهم داشت. چند روز پیش با یکی از دوستام رفتیم خونه ی یکی از دوستان اون، در واقع چند نفر بودن که با هم یه خونه ی کلنگی با یه تراس خیلی بزرگ رو استودیو کرده بودن، یکی دو نفرشون فریلنسر بودن بقیه راه های ارتزاق متفاوت داشتن مثلا یکی در کنار کارش آبجو هم مینداخت و میفروخت. خونه هه واقعا قشنگ بود، درختای خونه ی همسایه قد کشیده بودن تا توی تراس و نورشم خیلی خوب بود چون پنجره های قدی داشت، حتی بدون سلیقه ی خاصی به خرج دادن هم مناسب همین آدم های هنرمند/شبه هنرمند طبقه متوسطی بود. راستش خیلی حسودیم شد. واقعا روم نمیشه این رو بگم ولی حقیقت امر اینه که دوست داشتم مرفه می بودم و کل زندگیم مشغول کسکلک های بی‌معنی ای بودم که صرفا بهم یک هویت اجتماعی می‌ده، حتی لازم نبود واقعا هنرمند باشم چون شاید اون قدر باهوش نباشم ولی می تونستم فقط توی «فضا» حضور پیدا کنم. از کار کردن بدم میاد ولی خب واقعا چاره ی دیگه ای ندارم. اون روز با همکارم نسترن که یک سال از من بزرگ تره داشتیم چایی میخوردیم و بهم گفت که با پس انداز شیفت هایی که رفته پول ۲۰۶ ثبت نامی ای که باباش براش خریده رو تقریبا تمام و کمال به باباهه پس داده در ادامه گفت که دلش می خواد یه استارت آپ سلامت محور راه بندازه و کار خودش رو راه بندازه چون «از کارمندی بدش میاد» من در جوابش لبخند شل و ولی زدم و گفتم «آره منم از کارمندی بدم میاد» بعد خنده‌م گرفت و گفتم « دوست دارم نوازنده ی خیابونی بشم » این جمله به نظر همکارم خنده دار اومد البته نه خیلی، به زور یه قهقه ی بی رمقی زد و گفت « نه واقعا میدونی ما چاره ای نداریم»  و دوباره مشغول به کار شد نمی دونم منظورش چی بود ولی موافق بودم.