جمعه، اردیبهشت ۲۴

باگت

 امروز با دوستم ش توی رستوران باگت جردن ناهار خوردیم. از آرایشگاه برگشته بودیم. حدود سه ساعت کارمون طول کشیده بود. ناخن‌هامون رو درست کرده بودیم. من داده بودم روی ناخنم طرح توت فرنگی‌های کوچولو بکشه. الان مد شده. روی ناخن‌هاشون نقاشی‌های بچه‌گونه می‌کشن و نکته‌ش اینه که باید خیلی ظریف بکشنش و بقیه ناخنت رو لاک شفاف بزنن. کلی توی اینستاگرام گشته بودم و یه ناخن کار پیدا کرده بودم که به نظر می‌رسید کارش خوب باشه. ناخن کاره توی سالن زری کشاورز کار می‌کرد. ۲۰۱۹ هم یک بار رفته بودم اونجا با شاید هم اوایل ۲۰۲۰ درست یادم نیست ولی باورم نمی‌شد که دو سال گذشته باشه و یادم رفته بود که طرف چه آدم مبتذل و دزدیه. خودش هم توی سالن بود اتفاقا. به تک تک مشتریا سلام می‌کرد و وقتی نمی‌شناختنش (اتفاقی که برای من افتاد) مستقیما صداشون می‌کرد و یه سوال کسشر می‌پرسید یا خلاصه یجوری یه رفتاری نشون می‌داد که متوجه بشی ایشون سلبریتی مشهور و صاحب این سالن هستن.  توی این دو سال واقعا هیچ‌کاری نکردم. البته بی‌انصافیه. رفتم سرکار. فردا هم باید برم سرکار. هرروز باید برم سرکار. کار مثل یه آدم چاق توی پیاده رو که نمی‌ذاره ازش جلو بزنی، چشم انداز و مسیر روبه‌روم رو اشغال کرده. توی هفته حتی بعضی روزها نای مسواک زدن هم ندارم. توی باگت از پنجره به بیرون زل زده بودم و به این فکر می‌کردم که باید فردا برم و در مورد استعفا با مدیرم صحبت کنم. بارون میومد و خیابون خیس بود. درختا خیلی سبز بودن و توی اون خیابون عریض خلوت فقط یه بنز روبه روی پنجره پارک کرده بود. به نظرم منظره زیبایی بود. نمی‌تونستم انکارش کنم. تهران زیباست ولی به من حس زندان می‌ده. خیلی تلاش کردم ولی نمی‌تونم تحملش کنم. اوایل پاندمی با دوستم ن می‌رفتیم دور دور، توی ماشین جوینت می‌زدیم. به نظر می‌رسید دنیا متوقف شده و همه چیز توی حالت تعلیقه به خاطر همین هم ازین کار حس بدی نداشتیم ولی الان خیلی وقته که دنیا دوباره شروع کرده به چرخیدن و ن هم داره از ایران می‌ره. دوستام کم کم همه دارن از ایران می‌رن یا اونقدری کسخل شدن که اعصاب معاشرت باهاشون رو ندارم. نمی‌دونم شاید هم من کسخل شده باشم (این گزینه محتمل تره). حالا من اصلا نمی‌دونم چرا با ش رفتیم باگت. از باگت بدم میومد. از فضاسازی عقب مونده‌ش. چند باری که رفته بودم همه چیزش تو ذوق می‌زد. متعجب بودم که چطوری از سال ۹۵  سرپا مونده. فکر می‌کنم اسنپ‌فود. وقتی واردش شدیم هم شرایط همین رو می‌گفت. پیک‌های رستوران نشسته بودن طبقه پایین و داشتند کباب تابه ای می‌خوردن و بوی غذاشون که آخراش بود توی فضا پیچیده بود. صندوق‌دار بی‌حوصله بود و زیر ناخن‌هاش هم کلی چرک جمع شده بود. طبقه بالا خالی بود. فکر می‌کنم آخرین باری که توی باگت غذا خورده بودم هم دو سال پیش بود، یادمه با اکسم رفتیم اونجا که حرف بزنیم. من تازه فهمیده بودم بهم خیانت کرده. زیاد وقت نداشتیم. اولین جایی که می‌شد رفت نشست همین باگت بود. من نمی‌خواستم چیزی بخورم. اون فیله سوخاری گرفت. یادمه که غذاش رو کامل خورد و وقتی صحبت می‌کردیم نگاهش رو ازم می‌دزدید. این بار من سالاد مرغ گرفتم. تصمیم گرفتم رژیم بگیرم چون ظاهرا دوباره چاق شدم. معده‌هم بهم ریخته و دارم گردن درد می‌گیرم. به ش گفتم که می‌خوام استعفا بدم، برام در مورد امینت شغلی و درآمد و پس‌انداز حرف زد. من هیچ پس‌اندازی ندارم. هر ماه تا قرون آخر پول‌هامو خرج کرده بودم و جلوی چشم خودش یه پول گزافی به زری کشاورز دزد برای ناخن‌های کسشرم داده بودم ولی خب اون می‌گفت این کار رو نکنم. ازم پرسید پس می‌خوای چیکار کنی؟ نمی‌دونستم می‌خواستم چیکار کنم. می‌خواستم بگم دوست دارم نفس بکشم دوست دارم وقت داشته باشم فکر کنم. دلم می‌خواد هرروز ساز بزنم و ورزش کنم ولی شک داشتم که اگه نرم سرکار واقعا این کارا رو می‌کنم یا قراره خوشحال باشم یا نه. توی اون لحظه حالم از خودم بهم می‌خورد و دلم می‌خواست توی باگت نباشم. 

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲

 الان حدودا ۶ ماه می‌شه که دارم هرروز ۹-۵ کار می‌کنم. شرایط کاریم نسبتا ایده‌آله. صندلیم ارگونومیکه و تجهیزات کامپیوتریم جدیدن. حقوقم نسبت به تجربه کاریم و جاهای مشابه خوبه. طی یک روز کاری سه نوبت قهوه می‌خورم. صبح قهوه دمی از قهوه ساز تخمی ای که همکارام قبل از من مشارکتی خریدن و نوبتی قهوه دم می‌کنیم. حدود یک ساعت بعد از ناهارم قهوه سردی که از کافه رییس سفارش می‌دم و عصر قبل رفتن اگه زیاد بمونم، باز هم قهوه دمی تخمی. ناهار هم معمولا ساندویچ یا سالاد می‌خورم. با تمام این تمهیدات، حدود ۲-۳ کیلو چاق شدم. علتش می‌تونه این باشه که ورزش رفتنم رو ول کردم. البته از این ماه مجددا شروعش کردم. میشه گف عملا نابود شدم. نه می‌تونم حرکات کششی رو درست انجام بدم نه قدرتی، خیلی زود نفسم می‌گیره و آمادگی جسمانیم دوباره به صفر رسیده. 

وقتی رزومه‌م رو فرستاد که برم سر این کار، توی یک حالت درموندگی بودم. به خاطر کرونا عملا زندگیم متوقف شده بود و از کار پاره وقتمم ناراضی بودم. حس می کردم انجام دادن این کار بهم کمک می‌کنه که بزرگ بشم و اعتماد به نفس پیدا کنم. تا حدی هم این اتفاق افتاد ولی به نظر می‌رسه که افسرده شدم. هیچوقت نفهمیدم افسردگی واقعا چجوریه ونمی‌دونم مشکلات خودم اسمشون این هست یا بر اساس کرایتریای دی اس ام پنج تمام شرایط دپرشن کلینیکال بهش اطلاق می‌شه یا نه ولی این احساسات رو مرتب تجربه می‌کنم:

۱. اغلب احساس می‌کنم توانایی ارتباط برقرار کردن با محیط اطرافمو ندارم و به نظر میاد که شرایط محیطیم غیر واقعین و هیچ تمرکزی ندارم، حتی تمرکز انجام کارهای ساده و تکراری ای که هرروز توی شرکت انجام می‌دم. 

۲. صبح نمی‌تونم از خواب بیدار شم و سعی می‌کنم از قصد بیشتر بخوابم روزهای تعطیل حتی تا ۲ ظهر هم شده که خوابیدم.

۳. هیچ علاقه ای به معاشرت با آدم‌ها ندارم و وقتی باهام صحبت می‌کنن اکثرا حتی نمی‌تونم گوش بدم که چی می‌گن.

۴. با اینکه شب ها دوست دارم زود بخوابم ولی در طول شب همش از خواب بیدار می‌شم.

۵. انجام دادن هیچ کاری خوشحالم نمی‌کنم و همیشه احساس می‌کنم حوصله‌م سر رفته.

۶. زودرنج و تحریک پذیر شدم 

۷. نمی‌تونم اتاقم و محیط اطرافم رو مرتب کنم و یا کارهایی که قرار بوده انجام بدم رو انجام بدم.

حتی کارهایی که قبلا با رغبت انجام می‌دادم مثل نوشتن رو هم نمی‌تونم انجام بدم و لحنم رسمی و اداری شده مثلا همین کسشرایی که نوشتم شبیه پرسشنامه‌ست. 

چند تا از روابط دوستیم که برام ارزش زیادی داشتن رو هم خودم از قصد تموم کردم و نسبت به سایر آدمایی که مثلا دوستم هستن یا می بینمشون هیچ حس خوش بینی ای ندارم. برعکس حتی سعی می‌کنم با آدمایی معاشرت کنم که تحقیرم می‌کنن. مثلا دوست/همکارم که منظم بولیم می‌کنه. 

راستش فکر می‌کنم خاصیت کار اینه که برات هیچ ارزش و شخصیتی باقی نمی‌ذاره.دبستان که بودم از ناظم و معلم‌های مدرسه‌م متنفر بودم. همین حس رو الان تقریبا به بالادستی هام سرکار دارم. تفاوتش اینه که اون موقع بچه بودم و ازم انتظار می‌رفت که حرف گوش کن باشم، الان یک بزرگسال محسوب می‌شم ولی تقریبا با همون شدت توسط بالادستی ‌هام سرکار تحقیر می‌شم. اوایل خیلی برام عجیب بود، باورم نمی‌شد. الان کاملا پذیرفتمش. 

در مورد استعفا دادن تقریبا با همه آدم‌هایی که می‌شناختم یک دور صحبت کردم. خیلی‌ها نظرشون این بود که باید استعفا بدم و به برنامه‌هام برسم ولی راستش توی ذهنم هیچ برنامه ای وجود نداره.انگار از اسفند پارسال که کاملا از دوست پسر سابقم جدا شدم و اونم تمام و کمال چند مرتبه و با انواع روش‌ها شاشید به روح و روانم و همزمان پاندمی هم اومد. ذهنم یهو خالی شد و به هر شتی چنگ زدم که حس نکنم سقوط کردم و تا خرخره توی گهم ولی خب به نظر می‌رسه هرچی دست و پا زدم بدتر شده. یکی از دست و پا زدن هام همین سرکار رفتن بود، جایی که روزی چندین مرتبه باید شان انسانی خودت رو هم فراموش کنی و بعد هم کتونی نو بخری و یا شب بری سوشی بخوری که فراموش کنی چقدر حقیر و بدبختی و بعد این تبدیل میشه به زندگیت و چیزی که هست.