دوشنبه، فروردین ۱۳

 مادرم حدودا ۳ روز پیش برگشت خونه، وقتی اینجا بود یک بار باهاش یه دعوای مفصل کردم که چرا اومده چون به جاش من می‌تونستم بیام اما الان که بهش فکر می‌کنم می‌بینم بهتر شد که نتونستم برگردم. مطمئنم اگر برمی‌گشتم هم حالم بهتر نمی‌شد. همخونه‌م می‌گه بعد از ۶ ماه مهاجرت یک لگد دیگه می‌زنه. نمی‌دونم. شاید راست می‌گه. وقتی به ایران فکر می‌کنم حس دلتنگی به جز برای خونه و خانواده نزدیکم و دو سه نفر از دوستهام ندارم. سال آخری که ایران بودم حس می‌کنم که ناخودآگاه فقط با آدمایی در ارتباط بودم که می‌دونستم با اومدنم به اینجا ارتباطم باهاشون قطع می‌شه. تنها چیزی که ما رو بهم ربط میداد شاید مصرف کردن قرص و چیزای دیگه بود. با دوست صمیمی اون موقعم روزهای متوالی میفتادیم توی خونه و ترامادول میخوردیم و سیگار می‌کشیدیم. بینابینش بازه‌هایی هم بود که نمی‌خوردیم و باهم دعوا می‌کردیم (یا با بقیه). نقطه اوجش یه مسافرتی بود که ده روز قبل اومدنم رفتیم. با دوست صمیمیم و خواهرش و دوست‌پسر خواهره و یه عده آدم که دوستا و چاقالای دوست‌پسر خواهره بودن که یه کلادرپر آلفامیل بود. ازینا که نوچه دارن. موادفروش هم بود. دوست داشت همه فقط ازش تعریف کنن و موزیکای تخمی‌ش رو «حمایت» کنن. خودش و دوست‌دخترش هر چند وقت یک بار به یه چیز جدید معتاد می‌شدن. دختره علی‌رغم تلاش زیادش برای اینکه به نظر بیاد آدم مستقلیه و افسار پسره دستشه. فقط از یارو بازی می‌خورد. طرف همش کنترلش می‌کرد. گوشیشو چک می‌کرد و دنبالش راه میفتاد. صد البته که دوست‌دخترشم از همچین چیزی لذت می‌برد. این دو نفر همیشه توقع داشتن که اطرافیانشون باید هرکاری می‌تونن براشون بکنن. نمی‌دونم چرا؟ پسره که معلوم‌الحال بود، فکر می‌کرد خیلی مشهوره و دختره‌هم یه اضافه‌ای از همون یارو بود. توی مسافرت هر دو تصمیم گرفته بودن که دیگه مواد نزنن (این تصمیم رو هر چند هفته یک بار می گرفتن) نتیجه‌ش این شد یجورایی با همه دعوا کردن و قایمکی از بقیه آدما هرچی داشتن می‌گرفتن و مصرف می‌کردن. در مورد جا غر زدن، در مورد اینکه چجوری برگردیم، با هم دیگه بهم زدن و همه رو درگیر گه خودشون کردن و شروع کردن به تهدید کردن بقیه آدما. اون موقع انگار عواقب تمام تصمیمای اشتباه یک سال اخیرم برگشت و رفت توی ماتحتم. فشاری که توی اون ۲-۳ روز متحمل شدم انقد زیاد و عجیب بود که تا همین چند هفته پیش درست یادم نمیومد که چی شده بود. قطعا آدما توی مسیر زندگیشون وارد مراحل مختلف می‌شن. بعضیا از روی کاتالوگ زندگی می‌کنن، تحصیل کار، ازدواج، مهاجرت و اینجور چیزا. من از درسی که توی دانشگاه خوندم راضی نبودم، از کارمم راضی نبودم. شاید چون از ۷-۸ سالگی و وقتی که مدرسه می‌رفتم نتونستم زندانی شدن و زیر یوغ رفتن رو قبول کنم و با اتوریته مشکل داشتم. این به مرور تبدیل شد به افسردگی. توی فضای کیری ایران به خصوص از بعد ۹۶ که شروع کرد هر سال بدتر شدن، من داشتم به سمت حاشیه جامعه حرکت می‌کردم. از آدمای همدانشکده‌ایم بدم میومد. آدمایی که از سرکار می‌شناختم عصبانیم می‌کردن. شاید از سر حسادت بهشون؟ اینکه می‌تونسنن فانکشن داشته باشن و من نمی‌تونستم. دوست داشتم خودمو از بین ببرم. تنها نیرویی که نمی‌ذاشت خودمو کاملا بکشم امیدم به فرار بود. سال آخر دیگه زدن به سیم آخر بود. رفت و آمد با آدمایی که هیچ فصل مشترکی جز مواد و فعالیت‌های پیرامونش با هم نداشتیم. بعد ازینکه طی یک سری اتفاق قابل پیش‌بینی رابطه‌م با دوست صمیمیم هم تموم شد. شروع کردم بیشتر بهش فکر کردن. از خودم عصبانی نیستم، شاید هم هستم و گه می‌خورم. هرچی سنم می‌ره بالاتر می‌فهمم که به خاطر زیاد بودن احساساتم توانایی درک کردنشون اغلب برام سخته. برای همینم همیشه عجولانه خودمو توی موقعیت‌های تخمی قرار می‌دم و کارهای تخمی می‌کنم. تموم شدن این صمیمیت برام یجورایی تموم شدن دوره صمیمی شدن و بودن با افراد بود. دوست صمیمیم یه الگویی داشت که آدمایی که می‌خواست بهشون نزدیک شه رو شناسایی می‌کرد و بعد ازینکه به هردلیلی براش منفعت و فایده‌ای نداشتن، ارتباطش رو باهاشون قطع می‌کرد حالا با بهانه یا بی‌بهانه، خودشو قانع می‌کرد. اگر به داستان زندگیش گوش می‌کردی متوجه می‌شدی که از وقتی وارد جامعه شده تقریبا هر دو سال یک بار با کسی صمیمی بوده و بعد اون آدم بی‌لیاقتی و بی‌فایدگیش رو نشون داده و به زباله‌دان تاریخ پیوسته. به نظرم صمیمیت این مدلی مختص افراد همین مدلیه. آدم‌هایی که نیاز دارن از بقیه تغدیه کنن یا ازشون تغذیه بشه. شاید چون توی اون دوره زندگیشون می‌خوان از چیزی فرار کنن یا نیاز به پر کردن خلاء دارن. بعد از فهمیدن این دیگه نمی‌تونم روابط اینجوری داشته باشم. به نظرم از نوعی ناخودآگاهی میاد. در مورد «دوستی» صحبت نمی‌کنم. دوستی اتفاقا جزو معدود چیزهایی در جهانه که به خصوص الان و تو وضعیت شناوری محضم بهش اعتقاد دارم. محبت خالصانه و بدون چشم‌داشت که قبل‌ترها به دلیل حس کردنش احساس ضعف و آسیب‌پذیر بودن می‌کردم، الان بهم حس قدرت می‌ده. 

سه‌شنبه، اسفند ۲۹

 هفته پیش ۶ ماه شد که از ایران خارج شدم. مادرم تصمیم گرفت که بیاد اینجا و بهم سر بزنه. دیروز رسید. پروازش توی فروگاه اصلی نمیشست. توی یک فرودگاه کوچک‌تر بود که با قطار هم نمیشد رفت. اتوبوس گرفتم که برم دنبالش. ۴۵ دقیقه زودتر رسیدم. یه استارباکس تخمی توی فرودگاه بود که چسبیده بود به بخش پروازهای ورودی. حدودا ۲۰ ساعت بود چیزی نخورده بودم. صبح ۲ قاشق ماست پروتئینی میوه‌ای با یک رایس کیک خوردم و وقتی رسیدم به استارباکس یکی از معجون‌های یخ زده کارامل دارشون رو گرفتم کوچیک و بدون خامه و با عذاب وجدان و تلاش اینکه کالری کارامل توی نوشیدنی رو گوگل نکنم خوردمش و شروع کردم به خوندن کتابی که از لندن خریده بودم و بازش نکرده بودم. اسمش بود against memoir، یک مجموعه جستار متوسط، نویسنده امریکایی و لزبین که توی نوجوونی پانک بوده و به خاطر نظراتش در مورد بندهای موزیک پانکی که توی نوجوونی درگیرشون بوده کتاب رو خریده بودم ولی برام کسل‌کننده بود. بیست صفحه‌ای که تلاش کرده بود در مورد gene loves jezebel زر بزنه رو خوندم و خمیازه کشیدم. حدود ده دقیقه مردد بودم که سیگار بپیچم و بکشم یا نه چون مادرم ممکن بود برسه. خیلی گیج بودم و به نیکوتین احتیاج داشتم ولی از یک طرف نمیتونستم ریسک کنم و اجازه بدم اولین چیزی که از من تنها اینجا میبینه سیگار کشیدن بیرون این سوله تخمی باشه. همون موقعا رسید، سینتیسایزر یاماها کوچک من رو هم که گفته بودم برام بیاره به سختی روی دوشش حمل می‌کرد. صداش زدم و برخلاف همیشه هر دومون که از هر تماس فیزیکی دوری می‌کنیم، همدیگر رو در آغوش گرفتیم. از سوله که خارج شدیم شروع کرد از آسمون عکس گرفتن، بهش گفتم از چی عکس می‌گیری وسط ناکجاآباد؟ باهم سوار اتوبوس شدیم. گفت خب خوبه حالا خوشحالی اینجایی؟ جواب ندادم. توی راه در مورد خونه حرف زدیم. براش تعریف کردم که پذیرایی خونه به دلیل سرما و رطوبت زیاد توی زمستون ناگهانی کپک زده و دو تا مبل و سه تا صندلی رو گذاشتیم دم در، گفتم حتی دیوار هم کپک زده و صاحبخونه می‌تونه سر همین پول ودیعه‌مون رو نده. در مورد دوستام ازم پرسید، گفتم زیاد از کسی خبری ندارم. براش تعریف نکردم که دوست صمیم سابقم به محض خروجم از کشور با دوست‌پسر ۴ سال پیشم ریختن روی هم و دیگه با دوستم ارتباطی ندارم. برای همین وقتی در موردش سوال کرد فقط گفتم خوبه، ارتباطمون کم شده. بعد خوابش گرفت و یک ساعتی که خواب بود رو به روابطی که توی ایران داشتم و کم و بیش شبیه همین مورد تموم شده بودن، فکر کردم. دوست صمیمی سابق سینه عملیم که دو سال قبلی رو تمام و کمال باهم بودیم به محض رفتن من تصمیم گرفته بود که با دوست‌پسر تازه به دوران رسیده و عقده‌ای هزار سال قبلم که به واسطه من باهاش آشنا شده بود وارد رابطه بشه، چطور می‌تونستم همچین چیزی رو به مادرم توضیح بدم؟ ناامید شدن از آدما رو از ۲۵ سالگی شدیدا تجربه کردم. در مورد دوست سینه‌عملیم مشخص بود که قرار بود ضربه بدی بخورم. خودشیفته بود و آپاتیک. از آدم‌ها سواستفاده می‌کرد و هیچ هوش احساسی‌ای نداشت، به شدت معتاد بود ولی خب روزهای خوبی داشتیم. البته که هرچیزی قیمتی داره. چیزی که توی ذوقم زد، عجول بودنش در مورد ارتباط گرفتن با اکس مذکورم بود. اکسم از زمانی که کودک و ۲۰ ساله بودیم عاشق پیشرفت اجتماعی بود، هیچوقت توی کتش نرفته بود که من چرا به خاطر یک مرد پولدارتر و مسن‌تر (از زاویه دید خودش) ولش کرده بودم و به همین دلیل تصمیم گرفته بود که قبل رفتنم از ایران یک بار دیگه شانسش رو با من امتحان کنه یا شاید ثروت متوسط بادآورده‌ش رو بکنه تو چشم من و مطمئن بشه که بهم ثابت شده که اون هم تونسته. عاشق فضاهای اجتماعی طبقه متوسط رو به بالای تهران بود، رستوران‌هایی که غذاهای ایرانی رو به طرز فجیعی فاین داین می‌کردن و مخاطبشون همین آدما بود، وعده مورد علاقه‌ش سیرابی‌ای بود که ویترین سام سنتر سرو می‌کرد. سیرابی با یک سس مثلا ایتالیایی، به نظرم نفرت‌انگیز بود. یک ماشین «خارجی» دست چندم رو از دوست‌های دلالش خریده بود و هر روز دور تا دور ماشین رو وسواس‌گونه چک می‌کرد که نخورده باشه. من به واسطه قضاوت مختلم و افسردگی شدیدم بهش اعتماد کرده بودم و چندهفته‌ای قبل رفتنم دیدمش که خب بازهم به نفعش شد. 

من خوشحال بودم که اینجام؟ نمی‌دونم. خاطرات گذشته‌م به نظرم حتی واقعی نیستن. از پشت یک پرده محو به خاطر میارمشون. حتی خودم رو درست نمی‌شناسم. بیشتر به کپک فکر می‌کنم، به کالری غذاها، به آفتاب بی‌رنگی که هرچند روز یک بار می‌بینم و به کتاب‌هایی که توی قطار توی موبایلم می‌خونم.