جمعه، آذر ۱۷

Lamenting

راه رفتن در تهران یک جور عذاب است ، پیاده رو ها تنگ و شلوغ و ناپیوسته اند ولی با این حال من دیوار های سفید را دوست دارم ، تابیدن آفتاب روی موهایم و حس گز گز سرما روی گونه هایم . دلم میخواهد تا ابد صدای پیانو در گوش هایم پخش شود و مردم را تماشا کنم که انگار بخشی از یک نمایش بزرگ و بی معنی هستند و دارند به زبانی بیگانه حرف می زنند . احساس میکنم دیگر به احدی توی دنیا نزدیک نیستم . تصویری از مادرم و پدرم و خواهرم دور میز ناهارخوری هست که مرا دلگرم می کند می دانم این سه نفر نزدیک ترین آدم ها به من هستند شاید از سر جبری فیزیولوژیک ولی مهم نیست . به لرزش مداوم دست هایم عادت کرده ام ، به تپش بی امان قلبم و بغض مسخره ای که گلویم را خراش می دهد. نمی دانم از بیرون چه شکلی به نظر می رسم شاید شبیه دختر بیست ساله ای که اضطراب دارد و غمگین است . دوست دارم خودم را از بیرون ببینم ، دلم میخواهد مطمئن باشم که کیفیت هایی دارم که فقط برای من است ولی مگر چه قدر مهم است ؟ من منحصر به فرد و فوق العاده نیستم ، من تاریخی نساخته ام ، من چیزی از خودم به جای نگذاشته ام حتی در قلب آدمی دیگر.دلم می خواهد زیر آفتاب گرم و کنار دیوار های سفید، توی کوچه های پر از درخت و ماشین تهران یواش یواش بخار و محو شوم . دوست دارم چشم هایم را ببندم و دیگر نباشم ولی هربار چشم هایم را باز می کنم سر جای خودم ایستاده ام . همان قدر ضعیف و همان قدر لرزان .