پنجشنبه، آبان ۲۲

 پیش دانشگاهی بهم سخت گذشت، اون‌قدر سخت که حتی بخش زیادی از اتفاقاتی که می افتاد رو به خاطر ندارم. یه مدرسه ی مذهبی و غیر انتفاعی می رفتم، از همون تابستون بهمون گفته بودن که باید هر روز تا ۹ شب بمونیم مدرسه و درس بخونیم. اون موقع این رو نمی فهمیدم یا شاید هنوز برام جا نیفتاده بود ولی من ازینکه مجبور باشم زندگیم رو با یک سیستم هماهنگ کنم متنفرم، این وقتی کاملا برام جا افتاد که از سه هفته پیش کار تمام وقت ساعت ۹ تا ۵‌م رو شروع کردم. یکی دیگه از اتفاقات آزار دهنده ای که توی پیش دانشگاهیم برام افتاد این بود که دوستای صمیمی‌م شروع کردن عوض شدن و خودخواه تر شدن، خب حق هم داشتن، کنکور داشتن و دیگه برای کسکلک های احمقانه ای که سال های قبل می کردیم وقتی نداشتن. یادمه توی مدرسه یک کلاس رو هم موکت انداخته بودن و بعد از تموم شدن کلاس های فشرده‌مون که تا ۳-۴ بعد از ظهر طول می کشید می رفتیم اونجا و یک ساعت وقت داشتیم که چرت بزنیم. الان که بهش فکر میکنم دیوونه می‌شم یعنی به صورت فیزیکی تنگی نفس می‌گیرم، من هیچوقت نمی خوابیدم و خوابم نمی برد، رد فرش ماشینی بی کیفیت و بدبوی اون اتاقه می افتاد رو لپ هام. اغلب سعی می کردم چشم هام رو ببندم و به سناریو های فرضی فکر کنم. توی اون سناریو ها من مستقل بودم، لاغرتر بودم، از ایران مهاجرت کرده بودم وبا دوست پسر یاهو مسنجری خائنم که توی آخرین مکالمه قبل ازینکه بلاکش کنم من رو «چاق و دماغ گنده » خطاب کرده بود توی یک موقعیت کاملا تصادفی مواجه می‌شدم و بهش محل سگ نمی ‌ذاشتم. الان ازون موقع ۷ سال گذشته. جواب کنکور که اومد برای انتخاب رشته یه روانشناس دوزاری آبگوشتی رو اوردن که باهامون صحبت کنه، یادمه طرف همیشه یه تسبیح تخمی دستش بود و ذکر می گفت، طی مراحل قبل از کنکور هم چند بار اومده بود و بهمون مشاوره داده بود. اسمش بود یوسفی. یوسفی توی سخنرانی آخرش داشت نصحیتمون می کرد که به خاطر دوستامون خر نشیم و انتخاب رشته های احمقانه بکنیم رو کرد بهمون و گفت« فکر میکنین ده سال دیگه چند نفر ازین جمع رو یادتونه و باهاش در ارتباطین؟ » خودش جواب داده بود مطمئنم حداکثر یک نفر اون هم سالی یک بار، با تمام ازگلیش این رو راست گفته بود. بعضی وقت ها دلم برای دوستی های مدرسه تنگ میشه، چون خیلی خالصانه تربودن. اون موقع نزدیک تر شدن به آدما اون قدر سخت نبود. نمی دونم شاید هم صرفا الان و به خاطر شرایط مزخرف و غم انگیز زندگیم سانتی مانتال و نوستالژیک شدم. 

مدتی پیش تصمیم گرفتم برم سر یه کار فول تایم، شرکتی که توش کار میکنم شرکت خیلی بزرگیه. خصوصیه و ازت توقع دارن مثل اسب کار کنی البته این تنها توقعشون نیست، باید مطمئن باشن که خیلی مشتاقی، حق نداری به صورت علنی غر بزنی و باید تک تک رفتار هات «حرفه ای» باشه. اتاقی که توش کار میکنم با چند نفر از همکارام و سوپروایزرم مشترکه. سوپر وایزرم تک تک رفتارهام رو زیر نظر داره، یک دختر لاغره که ناهار و صبحونه‌ش شبیه میل پرپ های پینترسته. پلنر های رنگی داره و لحن حرف زدنش شبیه مجری هاست. انگار برای این آفریده شده که توی آفیس کار کنه. بقیه هم کمابیش همینجورن. من اوایل سعی کردم باهاشون دوست بشم ولی خب احمقانه بود. دوستی توی کار معنایی نداره. از هفته ی دوم سعی کردم بشینم و روی کارم تمرکز کنم و با بقیه معاشرت های معمول محل کار رو انجام بدم، در مورد هوا و آمار کرونا و انتخابات آمریکا با هم صحبت می کنن. من هدفونم توی گوشمه و موزیک گوش میدم و بعضی وقتا سر تکون میدم و یا یه جمله ی بی معنی میگم و بعد خیره می شم به مانتیورم. کارم سخت و زیاده و مشغولم میکنه. بعضی وقتا بعد از ناهار و یا وقتایی که خسته می شم دچار حمله های اضطرابی خفیف می شم در مورد پایان نامه‌م، برنامه ی روی هوا و معلق مهاجرتم و یا ساده تر می ترسم که کارم باعث شه چاق بشم، چشمام ضعیف بشه و آرتروز بگیرم. برای همین بعد از کار میرم ورزش و از وقتی وارد شرکت شدم سعی کردم رژیم بگیرم. یک بار هم سعی کردم برای خودم غذا درست کنم، غذایی که ٰرژیمی باشه و در عین حال باعث نشه قندم بیفته. رفتم هایپر مارکت ولی نمی دوستم چه نونی بگیرم بهتره یا از بین هزار مدل سس کدومش رژیمیه یا چجور ماستی بگیرم انقدر بهم استرس وارد شد که سیگار و پاستیل خریدم و زدم بیرون. آخر هفته ها میرم کلاس گیتار و در طول هفته هیچ تمرینی نمی کنم، به معلمم میگم میخوام از کارم بعد دو سه ماه بزنم بیرون و با حقوقم برای خودم یه فندر بخرم، اونم نصیحتم میکنه که موزیسین شدن خیلی سخت تر از چیزیه که من فکر میکنم. شنبه که برمیگردم سرکار موزیسین شدن شبیه یه رویاس، از همون دست محتوایی که تو اون اتاق مسخره زمان پیش دانشگاهیم چشمامو میبستم و راجبش رویا میبافتم. استودیوی معلم گیتارم سمت گاندیه، معمولا بعد از کلاسم میرم توی اون مرکز خریده و قهوه میخورم و سیگار میکشم. سرتاسرش کافه‌س و هیچ مشتری ای به جز من اون ساعت اونجا نیست. اغلب توی همین زمان هایی که تنها میشینم و سیگار میکشم به این فکر میکنم که واقعا طاقت و توان زندگی کردن رو ندارم، من نه عاشق کارم هستم و نه هیچوقت قراره عاشقش بشم. پنجره های کوچیک خوشبختی یا حس خوشحال بودن چند روزه رو حتی یک ساله که نداشتم، نمی دونم اسم این چیه، شاید افسردگیه شاید هم بزرگسالیه هرچیزی که هست تهوع آوره و می دونم که قراره بدتر و بدتر بشه.