شنبه، دی ۲۵

 امروز یه ددلاین مهم دارم. باید دیتاهای پایان نامه‌م رو بفرستم برای کسی که قراره آنالیزشون کنه، ددلاینی که قبلا دوبار برای خودم اکستندش کردم ولی به دلیل تخمین اشتباهم از سنگینی کار و همچنین گیری که استاد راهنمام داد تا الان ادامه پیدا کرده. همین الانش هم کمتراز نصف کار رو انجام دادم و احتمالا شب باید بیدار بمونم و هایپ بخورم و پشت هم سیگار بکشم تا تموم بشه، اگر تموم بشه خیالم تقریبا از بابت پایان نامه‌م راحت می‌شه و می‌تونم بگم که تا دو سه هفته دیگه می‌تونم دفاع کنم. تقریبا هیچوقت انجام هیچ کاری انقدر برام سخت نبوده، اصلا ربطی به سختی خود کار نداره. خود کار به صورت ذاتی کار آسونی نیست ولی به طور ویژه برای من خیلی سخت بود. نمی‌‌دونم شاید به دلیل شرایط خیلی وخیمم همچین حسی دارم. دوست‌پسرم احتمالا تا دو سه ماه دیگه از ایران می‌ره و اضافه می‌شه به تمام افرادی که دارن می‌رن و من رو تنها می‌ذارن. من هم باید برم، برام دیگه مهم نیست چجوری و با چه برنامه‌ای. چیزی که قبلا اهمیت داشت. الان فقط دوست دارم هرچه زودتر ازینجا برم. علتش هم مشخصه. می‌دونم قراره به زودی وضعیت اینجا خیلی ترسناک‌تر بشه و این ترسم از آینده و نگرانیم برای مامان بابام به خواب‌هام هم کشیده شده. مدام به آدمایی فکر می‌کنم که سال ۵۵-۵۶ داشتن توی ایران مثل ما زندگی می‌کردن و بعد اون اتفاق کل زندگیشون رو تحت تاثیر قرار داده. دانشگاه تعطیل شده، جنگ شده. به سختی می‌تونستن بلیت بخرن، به سختی می‌تونستن فرار کنن. می‌دونم که شرایط ما از این هم بدتر خواهد بود. همین الانش هم تقریبا انگار زندانی هستیم. خونه دوست‌پسرم به خونه پدرمادرم نزدیکه و من عملا با اون زندگی می‌کنم. بعضی وقت‌ها عصرا می‌ریم پیاده روی یا صبح‌ها می‌ریم کوه بقیه وقت‌ها توی خونه عرق می‌خوریم یا جوینت می‌زنیم. اگر تصمیم بگیریم بریم بیرون عملا جایی رو نداریم و به خاطر گرفتاری‌هایی که اینجا داریم نمی‌تونیم مسافرت بریم. ۸۰ درصد روزها هوا هم آلوده‌س و تقریبا کل وقتمون رو توی خونه هستیم. خیلی وقت‌ها با اضطراب به روزهایی فکر می‌کنم که اون هم نیست و من تنهام ولی انقدر ذهنم پر از استرس و درگیر برنامه ریزی برای انجام دادن کارامه که نمی‌تونم این اضطراب رو هم به اون اضطراب‌ها اضافه کنم. بعد از اینکه از کارم مرخصی بدون حقوق گرفتم حدود ۲-۳ هفته بهم خوش گذشت، با دوستام صبح یا ظهر قرار می‌ذاشتم وذوق می‌کردم که وسط روز توی اون زندان نیستم یا صبح نباید با ماشین تخمیم رانندگی کنم تا برسم به اونجا. بعدش درگیر انجام دادن پایان‌نامه‌م شدم و با سرعت واقعا کم شروع کردم کار‌ها رو جلو بردن تا رسیدم به همین‌جا. البته نسبتا پیشرفت خوبی داشتم ولی احساس می‌کنم دارم هر روز با هر دو دستم وزنه‌های سنگین بلند می‌کنم و مسافت زیادی رو راه می‌رم. از نظر روحی انجام دادن کارهام اینقدر برام سخته. حتی وقت نکردم کارهای معمولی ای که باید انجام می‌دادم رو انجام بدم. کارهایی مثل رفتن به خشک شویی و بردن ماشینم برای هزارم به نمایندگی که بفهمن این بار چه اتفاقی براش افتاده. ماشین داشتن اون هم ماشین ایرانی توی تهران واقعا از حوصله و توان من خارجه. هرچند حس می‌کنم همه چیز از حوصله و توان من خارجه و اغلب این سوال برام پیش میاد که آیا بقیه هم همینطور هستند یا فقط منم که این همه کم توان و کم انرژیم. حتی برای دوستی‌هامم انرژی ندارم و خیلیاشون رو هم درست یا غلط تموم کردم یا فوق‌العاده محدود کردم. راستش بابت این هم عذاب وجدانی ندارم. تنها چیزی که بابتش عذاب وجدان دارم لباس‌های نامرتب کف اتاقمه که فکر نمی‌کنم تا دو هفته دیگه هم بتونم جمعشون کنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر