پنجشنبه، آبان ۲۲

 پیش دانشگاهی بهم سخت گذشت، اون‌قدر سخت که حتی بخش زیادی از اتفاقاتی که می افتاد رو به خاطر ندارم. یه مدرسه ی مذهبی و غیر انتفاعی می رفتم، از همون تابستون بهمون گفته بودن که باید هر روز تا ۹ شب بمونیم مدرسه و درس بخونیم. اون موقع این رو نمی فهمیدم یا شاید هنوز برام جا نیفتاده بود ولی من ازینکه مجبور باشم زندگیم رو با یک سیستم هماهنگ کنم متنفرم، این وقتی کاملا برام جا افتاد که از سه هفته پیش کار تمام وقت ساعت ۹ تا ۵‌م رو شروع کردم. یکی دیگه از اتفاقات آزار دهنده ای که توی پیش دانشگاهیم برام افتاد این بود که دوستای صمیمی‌م شروع کردن عوض شدن و خودخواه تر شدن، خب حق هم داشتن، کنکور داشتن و دیگه برای کسکلک های احمقانه ای که سال های قبل می کردیم وقتی نداشتن. یادمه توی مدرسه یک کلاس رو هم موکت انداخته بودن و بعد از تموم شدن کلاس های فشرده‌مون که تا ۳-۴ بعد از ظهر طول می کشید می رفتیم اونجا و یک ساعت وقت داشتیم که چرت بزنیم. الان که بهش فکر میکنم دیوونه می‌شم یعنی به صورت فیزیکی تنگی نفس می‌گیرم، من هیچوقت نمی خوابیدم و خوابم نمی برد، رد فرش ماشینی بی کیفیت و بدبوی اون اتاقه می افتاد رو لپ هام. اغلب سعی می کردم چشم هام رو ببندم و به سناریو های فرضی فکر کنم. توی اون سناریو ها من مستقل بودم، لاغرتر بودم، از ایران مهاجرت کرده بودم وبا دوست پسر یاهو مسنجری خائنم که توی آخرین مکالمه قبل ازینکه بلاکش کنم من رو «چاق و دماغ گنده » خطاب کرده بود توی یک موقعیت کاملا تصادفی مواجه می‌شدم و بهش محل سگ نمی ‌ذاشتم. الان ازون موقع ۷ سال گذشته. جواب کنکور که اومد برای انتخاب رشته یه روانشناس دوزاری آبگوشتی رو اوردن که باهامون صحبت کنه، یادمه طرف همیشه یه تسبیح تخمی دستش بود و ذکر می گفت، طی مراحل قبل از کنکور هم چند بار اومده بود و بهمون مشاوره داده بود. اسمش بود یوسفی. یوسفی توی سخنرانی آخرش داشت نصحیتمون می کرد که به خاطر دوستامون خر نشیم و انتخاب رشته های احمقانه بکنیم رو کرد بهمون و گفت« فکر میکنین ده سال دیگه چند نفر ازین جمع رو یادتونه و باهاش در ارتباطین؟ » خودش جواب داده بود مطمئنم حداکثر یک نفر اون هم سالی یک بار، با تمام ازگلیش این رو راست گفته بود. بعضی وقت ها دلم برای دوستی های مدرسه تنگ میشه، چون خیلی خالصانه تربودن. اون موقع نزدیک تر شدن به آدما اون قدر سخت نبود. نمی دونم شاید هم صرفا الان و به خاطر شرایط مزخرف و غم انگیز زندگیم سانتی مانتال و نوستالژیک شدم. 

مدتی پیش تصمیم گرفتم برم سر یه کار فول تایم، شرکتی که توش کار میکنم شرکت خیلی بزرگیه. خصوصیه و ازت توقع دارن مثل اسب کار کنی البته این تنها توقعشون نیست، باید مطمئن باشن که خیلی مشتاقی، حق نداری به صورت علنی غر بزنی و باید تک تک رفتار هات «حرفه ای» باشه. اتاقی که توش کار میکنم با چند نفر از همکارام و سوپروایزرم مشترکه. سوپر وایزرم تک تک رفتارهام رو زیر نظر داره، یک دختر لاغره که ناهار و صبحونه‌ش شبیه میل پرپ های پینترسته. پلنر های رنگی داره و لحن حرف زدنش شبیه مجری هاست. انگار برای این آفریده شده که توی آفیس کار کنه. بقیه هم کمابیش همینجورن. من اوایل سعی کردم باهاشون دوست بشم ولی خب احمقانه بود. دوستی توی کار معنایی نداره. از هفته ی دوم سعی کردم بشینم و روی کارم تمرکز کنم و با بقیه معاشرت های معمول محل کار رو انجام بدم، در مورد هوا و آمار کرونا و انتخابات آمریکا با هم صحبت می کنن. من هدفونم توی گوشمه و موزیک گوش میدم و بعضی وقتا سر تکون میدم و یا یه جمله ی بی معنی میگم و بعد خیره می شم به مانتیورم. کارم سخت و زیاده و مشغولم میکنه. بعضی وقتا بعد از ناهار و یا وقتایی که خسته می شم دچار حمله های اضطرابی خفیف می شم در مورد پایان نامه‌م، برنامه ی روی هوا و معلق مهاجرتم و یا ساده تر می ترسم که کارم باعث شه چاق بشم، چشمام ضعیف بشه و آرتروز بگیرم. برای همین بعد از کار میرم ورزش و از وقتی وارد شرکت شدم سعی کردم رژیم بگیرم. یک بار هم سعی کردم برای خودم غذا درست کنم، غذایی که ٰرژیمی باشه و در عین حال باعث نشه قندم بیفته. رفتم هایپر مارکت ولی نمی دوستم چه نونی بگیرم بهتره یا از بین هزار مدل سس کدومش رژیمیه یا چجور ماستی بگیرم انقدر بهم استرس وارد شد که سیگار و پاستیل خریدم و زدم بیرون. آخر هفته ها میرم کلاس گیتار و در طول هفته هیچ تمرینی نمی کنم، به معلمم میگم میخوام از کارم بعد دو سه ماه بزنم بیرون و با حقوقم برای خودم یه فندر بخرم، اونم نصیحتم میکنه که موزیسین شدن خیلی سخت تر از چیزیه که من فکر میکنم. شنبه که برمیگردم سرکار موزیسین شدن شبیه یه رویاس، از همون دست محتوایی که تو اون اتاق مسخره زمان پیش دانشگاهیم چشمامو میبستم و راجبش رویا میبافتم. استودیوی معلم گیتارم سمت گاندیه، معمولا بعد از کلاسم میرم توی اون مرکز خریده و قهوه میخورم و سیگار میکشم. سرتاسرش کافه‌س و هیچ مشتری ای به جز من اون ساعت اونجا نیست. اغلب توی همین زمان هایی که تنها میشینم و سیگار میکشم به این فکر میکنم که واقعا طاقت و توان زندگی کردن رو ندارم، من نه عاشق کارم هستم و نه هیچوقت قراره عاشقش بشم. پنجره های کوچیک خوشبختی یا حس خوشحال بودن چند روزه رو حتی یک ساله که نداشتم، نمی دونم اسم این چیه، شاید افسردگیه شاید هم بزرگسالیه هرچیزی که هست تهوع آوره و می دونم که قراره بدتر و بدتر بشه.

چهارشنبه، شهریور ۱۹

 بالاخره تونستم با یه پادکست ارتباط برقرار کنم، یکی از دوستانم بهم توصیه کرد اسمش هست «red scare » دو تا دختر هیپستر چپ نیویورکین که مست می‌کنن و در مورد موضوعات ترند اجتماعی- فرهنگی و هرچیزی که توی سوشال میدیا مطرحه حرف می‌زنن. هردو هم اصالتشون یجورایی برمی‌گرده به شرق یکی بلاروسیه اون یکی ارمنی. جفتشون هم به جز پادکستر بودن گه خاص دیگه ای نیستن یکی پرفورمنس آرتیسته و اون یکی از پی اچ دی تاریخ هنر انصراف داده. کلش جوکای نامناسبه و ریدن به لیبرالاو کلا هرکسی که می‌تونن. سرگرم کننده‌س. اکانت هاشون توی سوشال میدیا رو هم فالو کردم، حتی میم پیج هایی که فالو می‌کنن ( بیشترش شوخی با سرخوردگی عاطفی و اعتیاد به کتامینه). چیزی که بیشتر برام جالبه سبک زندگیشونه، عملا از هیچکاری نکردن پول در میارن. حتی به این فکر کردم که همچین مدل پادکستی خودم با کمک یکی از دوستای اداییم درست کنیم، اسم بپرونیم و شوخیای نامناسب و خلاف political correctness  بکنیم. دیدم حداکثر چیزی که ازش خارج میشه چیزیه در حد پادکست این پسره کینگ رام. راستش تهران و صحنه ی هنری و فرهنگیش هنوز همچین ظرفیتی نداره که به یه سری الدنگ بی عار فضا بده که معروف بشن( یعنی داره ولی اون الدنگا دیگه واقعا پرتن یعنی الدنگای قابل قبولی نیستن)، جدیدا و هرچی به ۲۵ سالگی نزدیک تر می‌شم بیشتر میترسم ازین که بی‌ربط بشم یا حتی وارد دسته ی کسخل ها بشم، فشن و مد دیگه اون‌قدر برام جذابیتی نداره ولی به زور سعی می‌کنم خودم رو به روز نگه دارم که یک وقت لباس پوشیدنم در جایی متوقف نشه و جوری نشه که سه سال بعد هنوز همینطور لباس بپوشم و یا بدتر پسرفت کرده باشم و دخترای ۲۴ ساله بخوان به چشم «اخبار قدیمی» بهم نگاه بکنن. موقع رانندگی وقت هایی که تنها هستم سعی می‌کنم موزیک رپ جدید گوش کنم. خوشم هم اومده، برای رانندگی توی تهران جواب می‌ده. جایگاه رپر مورد علاقه‌م فعلا متعلقه به۲۱ وحشی ( 21 savage )، بیشتر از مدل رپ کردنش خوشم میاد ولی از محتوای شعرهاشم چیزای جدیدی یاد می‌گیرم و حس می‌کنم هنوز جوونم. فکر می‌کنم که دو سال آینده جزو حیاتی ترین سال های زندگیمه. منطقیه که بخوام پی اچ دی بگیرم و ازون طریق مهاجرتم رو استارت بزنم ولی فکر کردن به پی اچ دی خوندن مریضم می‌کنه، حس می کنم شاید کل این قضیه ناشی از ولعم برای گذشتن از مادرم توی سلسله مراتب آکادمیا باشه و اگر پی اچ دی نگیرم به همین دلیل عقده ای بشم. هیچ موضوعی نیست که بهش علاقه‌مند باشم در حقیقت، به جز موسیقی که اونم قفلی جدیدمه و اگه هنوز مثل قبل باشم یک سال بعد شعف و ذوقم نسبت به این موضوع هم از بین رفته.  دوستان نزدیکم همه یا مهاجرت کردن یا ازدواج کردن یا کار جدی دارن و خونه گرفتن مستقل شدن، من هم واقعا از نظر روحی نیاز دارم که مستقل شم و از خونه ی پدر مادرم بیام بیرون. الان البته از نظر مالی جوری هستم که توی خونه ی پدر مادرم دارم برای اولین بار فقر رو درک می‌کنم. البته بدم هم نیومده. خیلی روزها به دلیل بی پولی ناهار نمی‌خورم یا واقعا چندین ماهه که چیزی برای خودم نخریدم. اوج لوس کردنم خودم وقتی حقوق می گیرم اینه که ۲-۳ بار میرم کافه و یه غذایی چیزی می‌خورم، به نظرم تمام فعالیت های اجتماعیم بی معنی میاد، راستش از وقتی استفاده ی دوباره از مترو رو شروع کردم چون خلوته بهش علاقه مند شدم و ترجیح میدم که توی مترو بشینم و کتاب بخونم تا اینکه بخوام با آدم ها معاشرت کنم، خصوصا که وارد هر حلقه ای میشم حداقل یک اشتراک با حلقه ی قبلی داره، عملا همه همدیگه رو میشناسیم و این یکی از دلایلیه که اشتیاقم به مهاجرت رو خیلی زیاد می کنه هرچند از الان معلومه که چقدر اشتباه می کنم چون احتمالا اونجا همین آب باریکه رو هم نخواهم داشت. چند روز پیش با یکی از دوستام رفتیم خونه ی یکی از دوستان اون، در واقع چند نفر بودن که با هم یه خونه ی کلنگی با یه تراس خیلی بزرگ رو استودیو کرده بودن، یکی دو نفرشون فریلنسر بودن بقیه راه های ارتزاق متفاوت داشتن مثلا یکی در کنار کارش آبجو هم مینداخت و میفروخت. خونه هه واقعا قشنگ بود، درختای خونه ی همسایه قد کشیده بودن تا توی تراس و نورشم خیلی خوب بود چون پنجره های قدی داشت، حتی بدون سلیقه ی خاصی به خرج دادن هم مناسب همین آدم های هنرمند/شبه هنرمند طبقه متوسطی بود. راستش خیلی حسودیم شد. واقعا روم نمیشه این رو بگم ولی حقیقت امر اینه که دوست داشتم مرفه می بودم و کل زندگیم مشغول کسکلک های بی‌معنی ای بودم که صرفا بهم یک هویت اجتماعی می‌ده، حتی لازم نبود واقعا هنرمند باشم چون شاید اون قدر باهوش نباشم ولی می تونستم فقط توی «فضا» حضور پیدا کنم. از کار کردن بدم میاد ولی خب واقعا چاره ی دیگه ای ندارم. اون روز با همکارم نسترن که یک سال از من بزرگ تره داشتیم چایی میخوردیم و بهم گفت که با پس انداز شیفت هایی که رفته پول ۲۰۶ ثبت نامی ای که باباش براش خریده رو تقریبا تمام و کمال به باباهه پس داده در ادامه گفت که دلش می خواد یه استارت آپ سلامت محور راه بندازه و کار خودش رو راه بندازه چون «از کارمندی بدش میاد» من در جوابش لبخند شل و ولی زدم و گفتم «آره منم از کارمندی بدم میاد» بعد خنده‌م گرفت و گفتم « دوست دارم نوازنده ی خیابونی بشم » این جمله به نظر همکارم خنده دار اومد البته نه خیلی، به زور یه قهقه ی بی رمقی زد و گفت « نه واقعا میدونی ما چاره ای نداریم»  و دوباره مشغول به کار شد نمی دونم منظورش چی بود ولی موافق بودم.

سه‌شنبه، مرداد ۲۸

قائم مقام

 جمعه تولد دوست صمیمیم بود، امروز سورپرایزش کردیم. یعنی من که از سورپرایز بدم میاد و ایده ی من نبود ایده یکی دیگه از دوستانش بود و خب نمی‌شد مخالفت خاصی کرد. به نظر من همین که روز تولد دوستاش آدم اونجا باشه و محبت خودش رو نشون بده کافیه. من تا هشت سرکار بودم. دو ساعت اول کارم تلفن ها خراب بود. خرکیف بودم. کتابی که داشتم می خوندم رو تموم کردم  «نامه به پدر» از کافکا. نامه ایه که کافکا به پدرش نوشته و خب ظاهرا هیچوقت به پدرش نرسیده. جزو معدود چیزهایی بود که راحت خوندمش یعنی میخکوبم کرد. صادقانه بود و روانکاوانه. وسط خوندن آخرین صفحه ها بودم که سوپروایزرم بهم تشر زد که تلفن ها ده دقیقه ای هست وصل شده و چرا نمیرم روی خط. از این آدم به خصوص لجم می‌گیره. بسیجیه و قبل کرونا با دمپایی میرفت وضو می‌گرفت و با آستینای بالازده و پشمای دست خیسش همه جا راه می‌رفت. یک بار هم  اوایل کرونا داشت از زنش و یا به قول خودش «خانومش» صحبت می‌کرد که کار نمی‌کنه و چقدر راحته، توی اون شیفت همه زن بودیم و حتی یادمه تعطیلات رسمی عید بود و ما اومده بودیم سرکار و خلاصه از همون موقعا کینه‌ش رو رسما به دل گرفتم. تا وصل شدم و اولین تلفن رو جواب دادم یک مرد با صدای شل و ول گفت « سلااام خانوم دکتر، چه خبر از کووید؟ » معمولا وقتی جمله‌شون رو با سلام خانوم دکتر شروع می‌کنن یعنی پای ثابت زنگ زدن به این خراب شده‌ن ( وگرنه از کجا می دونن که اپراتور پشت خط مدرکش چیه؟ ) و خب آدمی که مدام به یه خط تلفن دولتی منسوب به وزارت بهداشت تلفن می‌کنه یا بیکاره یا کسخل یا وسواسی یا ترکیبی از همه ی این ها. خلاصه تا صدای طرف و لحن کشدارش رو شنیدم نفرت شروع کردم توم جوشیدن، معمولا اینجور موقع ها طرف تا پنج دقیقه مغزت رو رنده کنه ول کن نیست، این یارو هم ازین قاعده مستثنی نبود یعنی فقط ۴ بار پرسید که واکسن کووید کی میاد. اینجور وقت ها معمولا در حالی که به بغل دستیم نگاه می کنم با صورتم شکلک در میارم و یا ادا و اطواری که انگار دارم شکنجه می‌شم و هیچوقت نشده که کسی از همکارام متوجهم بشه، انگار که نامرئی هستم. حس «نامرئی» بودن فقط مختص سرکارم نیست و چند وقتیه که بدجور تجربه‌ش میکنم در حدی که اکانت توییترم رو پابلیک کردم تا شاید کمتر حسش کنم ولی خب کمکی نکرد و بدترش هم کرد شاید. حتی موقع رانندگی هم این حس رو دارم با اینکه پشت فرمون نشستن برام شکنجه‌س خودم رو مجبور می‌کنم که بشینم چون همه می‌گن تنها راهیه که رانندگیم بهتر می‌شه واقعا نمی دونم کی قراره این اتفاق بیفته یعنی رانندگیم که خب خیلی بهتر شده نسبت به اوایل ولی اون روز توی چمران تصادف کردم یه ماشین شاسی بلند دکل، نزدیک به خروجی پل مدیریت تقریبا داشت از روم رد می شد و سر ماشینش خورد به ماشینم. من شوکه شدم و حتی نمی فهمیدم چی شده، البته اتفاق خاصی برای ماشین نیفتاد به جز یه خط ولی صدای بدی داد و ترسیدم. زدم کنار و یارو در رفت و اون موقع فهمیدم که خب پس اون «مقصر» بوده و بعد بغضم ترکید و با گریه ماشین رو روشن کردم و به راهم ادامه دادم. گریه‌م ترکیبی بود از حس نفرت به خودم احساس ضعف و ترس زیاد. تجربه ی تخمی ای بود. خب داشتم در مورد تولد دوستم می نوشتم که ۵-۶ نفر بودیم و قرار بود توی پارک سورپرایزش کنیم، توی گروه داشتن مسئولیت هارو تقسیم می‌کردن و من چون یجورایی دوست صمیمیش هستم و تا قبل اون هیچ مسئولیت خاصی قبول نکرده بودم، گفتم که زیردستی و لیوان و کارد و چنگال یک بار مصرف رو میگیرم و بعد از شیفتم رفتم سراغ خریدشون. یه یک بار مصرفی توی قائم مقام بود که رفتم دم درش و دیدم بسته‌س و خب قائم مقام رو رفتم بالا تا بتونم سوپر بزرگ یا هایپر یا شیرینی فروشی پیدا کنم و برای اولین بار تونستم خیابون رو با دقت ببینم. هوا دیگه مثل گذشته دم نداره ولی باز هم گرم بود و با ماسک خیلی سخت بود. اوایل خیابون چند تا بوتیک دیدم. مغازه هایی که انگار ده سال پیش کار و بارشون سکه بوده ولی الان تبدیل شده بودن به «بوتیک قدیمی» و لباس تو خونه و یا جنس چینی بی کیفیت می‌فروختن. خیلی وقته به لباس پوشیدنم مثل گذشته اهمیت نمی‌دم، راستش توی گذشته به دلیل سرمایه گذاری زیادی که در این امر کردم الان کمی راحتم و تی شرت های گشاد و شلوار فاق بلند میپوشم و روش هم یه روپوش گشاد و ساده،اخیرا حدودا دو سایز هم کم کردم و لباس هام عملا به تنم زار میزنن. با خودم فکر کردم که الان استایلم شبیه ایناییه که «اهمیت نمی‌دن» که خب این هم یک توهمه چون اونایی که خوش تیپن ولی انگار اهمیت نداده‌ن درواقع زمان بیشتری رو صرف فکر کردن به لباس هاشون کردن که چجوری قشنگ باشه ولی توی چشم هم نباشه، در حالی که اگر واقعا اهمیت ندی نمی تونی خیلی خوشتیپ باشی، خیلی معقوله ی پیچیده ایه. از جلوی بوتیک ها رد شدم و دیگه داشتم خسته می‌شدم و دلم می‌خواست که زودتر جست و جوی بزرگم برای رسیدن به پیش دستی یک بار مصرف تموم بشه و خب بالاخره یک سوپر مارکت که معلوم بود جنسش جوره پیدا کردم و خریدم رو انجام دادم و سیگار و شیرقهوه ی ماهشام هم خریدم و نشستم روی نیمکت پارک کوچولویی وسط خیابون که مشخص بود جاییه که راننده تاکسی ها در طول روز میان چایی میخورن و نماز میخونن و سیگار کشیدم و شیرقهوه‌م رو خوردم و توییت کردم که «قائم مقام خیابون جالبیه».

چهارشنبه، مرداد ۸

You've got to be a bitch

یکی ازین روانشناس های دوهزاری که ولوی سوشال میدیا هستن یک بار می‌گفت( حالا نمی دونم به نقل از بزرگان یا همینجوری از ماتحت خودش چون من هم یک دوهزاری‌ام) که افراد تا ۲۴ سالگی عملا نوجوانن، به نظرم حرفش درست بود. 
چند وقتیه که ورزش کردن رو شروع کردم، دوستم نون خیلی به ورزش علاقه داره و دوست داره که حتی مربی فیتنس بشه با اینکه توی دانشگاه برق می‌خونه و داره زور می‌زنه درسش رو تموم کنه. حدودا ۴ ماه پیش من خیلی پایین و داغون بودم و بهم پیشنهاد داد که دوباره ورزش کردن رو شروع کنم. آخرین بار که امتحان کرده بودم هم به اصرار خودش بود، بعدش رفت انگلیس برای اراسموس و من موندم تهران و پیگیری ای هم نکردم، نکته‌ش رو نمی‌گرفتم. مربیمون مریم جون مربی خوبیه، باشگاه تو محدوده ی میدون ولیعصره، شوهر مریم جون سر همون کوچه ی باشگاه سوپر مارکت داره اسمش رو فرض کنیم هست «اصغر»، یه ۱۴-۱۵ سالی از خود مریم بزرگ تره، زود با همین اصغر ازدواج کرده و بچه هم اورده، با اینحال انقدر به ورزش علاقه داشته که طبق گفته ی خودش بچه ها رو کول میکرده و می‌برده استخرو باشگاه ، نون دوستم که همش داره تو یوتویوب زنای سفید پوست فیتنس ترینر رو دنبال می‌کنه سخت معتقده که مریم حسابی به روزه و درست تمرین می‌ده. من این چیزا حالیم نمی‌شه ولی خب با مریم مشکلی ندارم، هرچند سخت تمرین می‌ده. جلسه ی اولی که کلاس داشتیم فک کنم وزنه زدیم( یه نکته ای که مریم داره و من دوست دارم اینه که هیچوقت تمرین تکراری نمی‌‌‌ده وهرجلسه یه چیزی کار می‌کنیم) یادمه تا قبل ازون همیشه موقع ورزش سعی می‌کردم تمرینارو تا آخر انجام ندم و از زیرش شونه خالی کنم، اون روز از نظر روحی هم تو وضع بدی بودم و از رو قرصام پاشده بودم اومدم کلاسی که امیدی هم نداشتم بتونه کمکی بکنه، مریم جون موزیک گذاشت، گف از رادیوی شوهر «صدف بیوتی»ه که ظاهرا دی جی‌ه، هیچی از موزیکه یادم نیست فقط می‌گفت که if you wanna be rich, you've got to be a bitch بعد من ازین موزیک خیلی خوشم اومد و به اصطلاح فازش رو گرفتم و شروع کردم  باهاش جدی ورزش کردن، بعد ورزش نون بهم قهوه و ساندویچ رژیمی داد و تاکید کرد که باید تغذیه‌م رو اصلاح کنم و اون قهوه هه و خستگی بعد ورزش خیلی بهم چسبید و فهمیدم که خیلی از ورزش کردن خوشم میاد و اگه تا الان ورزش نمی‌کردم لابد احمقی چیزی بودم. ورزش واقعا برای من نقطه ی عطف بود، بعد اون بود که متوجه شدم من بدنی هم دارم و کل وجودم در ذهنم خلاصه نمی‌شه، شروعش بهم اعتماد به نفس کافی رو داد که ساز زدنم رو هم جدی تر بگیرم و بدون اینکه بخوام بترسم رانندگی کنم، آخرین باری که همچین نقطه ی عطفی داشتم وقتی بود که ۱۲ سالم شده بود و باید می‌رفتم آمپول می‌زدم، تا قبل اون مثل سگ از سوزن می‌ترسیدم وموقع تزریق کولی بازی در میوردم و حتی فرار می‌کردم، بعدش سر این تزریقه یهو حس کردم که خب «دیگه بزرگ شدم و زشته جیغ بزنم» و آروم نشستم سرجام و گذاشتم یارو سوزن رو فرو کنه تو ماهیچه‌م و جیکم در نیومد. 
معقوله ی دیگه ای که چند وقته جدی پیگیریش می‌کنم سازمه، استادم رو عوض کردم. معروف و اسم و رسم داره و خیلی متواضع. به خاطر ماهیت خود سازم و نوع  موزیکی که دوست داره نسبت به سنش آدم جالبی هم هست، جهان بینیش رو دوست دارم، البته هیچوقت توی زندگیم به اون صورت «منتور» یا حتی عمیق تر ازون «مراد» نداشتم و دوست دارم همچین رابطه ای با استادم داشته باشم، داشتن اینجور رابطه با کسی برای من خیلی سخته چون همش منتظرم آدما ناامیدم کنن ولی حتی شده به صورت مصنوعی هم دارم احساسات هوادار گونه و متاثر بودنم ازش رو در خودم تقویت می‌کنم، حس می‌کنم اگر وقت آزادم بیشتر بود یا میخواستم موزیسین بشم واقعا میتونستم تاثیر خیلی بیشتری از چیزی که الان از استادم می گیرم ازش بگیرم ولی خب فعلا اعتماد به نفسش رو ندارم و بهش جدی فکر نمی‌کنم، چند وقت پیش ازش پرسیدم که چی شد که تصمیم گرفت بیس بزنه و برام تعریف کرد که با چه بدبختی ای اجراهای متالیکا رو روی نوار ویدئویی گیر میورده و همین که ساز زدن کلیف برتون رو دیده فهمیده که میخواد بیسیست بشه، منم بعدش رفتم و توی پتج ثانیه اجرای زنده ی کلیف برتون رو توی یوتویوب سرچ کردم و لایکش کردم. 
جدیدا در مورد اینکه می‌گن «گذشت زمان به مووآن کردن آدم کمک می‌کنه» هم فکر کردم، در مورد رابطه ی قبلیم به نتیجه های جالبی رسیدم و فکر می‌کنم این جمله لزوما درست نیست، به نظرم اتفاقا مووآن کردن اصلا نقطه ی عطف نداره و یه رونده ولی از یه جایی به بعد آدم میفته توی سراشیبی، بعدش که بر میگرده و بهش نگاه می‌کنه می بینه که خب جاهای سختش رو رد کرده، در مورد رابطه ی قبلیم یادمه وقتی تازه تموم شده بود یه ایمیل برای دوستپسر قبلیم نوشته بودم در مورد چیزهایی که راجع بهش دوست داشتم و به نظرم هم کار قشنگی اومده بود که بخوام باهاش در میون بذارم، اینترنت کشور قطع شد و اون ایمیل هرگز بهش نرسید، دو سه روز قبل رفتم دوباره خوندمش و به طرز جالبی هیچ کدوم از وقایعی که در موردشون نوشته بودم  و ازشون به عنوان خاطره ی مورد علاقه‌م یاد کرده بودم حتی یادم نمی‌اومد، جالبه که شاید یک ماه قبل بخشیش رو به خاطر داشتم، به نظرم وقتی که واقعا متوجه شدم توی چه رابطه ای بودم تمام چیزهایی که سعی می‌کردم به یاد داشته باشم، خود به خود معنیشون رو از دست داده بودن و در نتیجه «فراموش» شده بودن. به نظرم رابطه شبیه یک حبابه و تا وقتی درگیر احساسات سطحی‌ت نسبت به اون آدم و یا اون موقعیت هستی هیچ چیز رو درست نمی بینی، من هم خیلی چیزهارو متوجه نمی‌شدم مثلا اینکه تفاوت سنی ۱۴-۱۵ ساله‌م با دوست پسر قبلیم صرفا یه تفاوت سنی ساده نبود. نمی‌دیدم که اون زندگی خارج از قید و بند و توقعات اطرافیانش رو تقریبا همزمان با من شروع کرده (یعنی عملا ۴-۵ سال) و ما اصولا ازین نظر مشابه بودیم ولی تفاوتی که داشتیم این بود که اون قبل ازین ده سال رو صرف سرکوب خودش کرده بود و رسما دیگه  نمی شد بهش گفت سالم یا قابل اعتماد یا بدون عقده، متوجه نمی‌شدم که آدمی که همچین وضعیتی داره حتی ممکنه بیاد و از اشخاص سوم( اینجا من) برای تحریک مصنوعی احساسات خودش و یا تقویت کردن رابطه‌ش با آدمای دیگه استفاده کنه. الان اینو می‌فهمم و خب وقتی اولش فهمیدم خیلی عصبانی شدم، همونجور که از مزاحم خیابونی یا مریضای عقده ای داروخانه عصبانی می‌شم ولی این عصبانیت دیگه از سر سرخوردگی عاطفی نبود، عمقی نداشت و زود راحتم گذاشت، الان سبکم و می تونم سرم رو از آب در بیارم نفس بکشم.

شنبه، تیر ۲۸

تهران-۹۹

سال قبل حدودا ۴ ماه توی یه داروخانه سمت بهارستان کار می‌کردم. یه دخترجوونی مسئول فروش لوازم آرایشی- بهداشتی بود. داروخانه دولتی- مشابه دخمه بنابراین ازین داف عملیام نبود ساده بود ظاهری ولی خب باطنی زرنگ، فک کنم کلی نسخه ریتالین مشکل دار رو به اسم اینکه آشنای اینن زیر سبیلی رد کردم. به فامیلی صداش می‌کردم. این رو از مامانم یاد گرفته بودم. متاسفانه تو شغلایی مثل شغل من و مادرم یه سلسله مراتبی هستش. اگه بهش میگفتم خانم اصغرپور خیلی رسمی بود و انگار دارم خیلی چسی میام براش اگه به اسم کوچیک صداش می‌زدم غیر رسمی می‌شد و دیگه می‌خواست بیاد سوارم بشه. فامیلی خوبه صمیمیه ولی نه اون‌قدر. خلاصه اواسط بهمن بودو من منتظر ویزام بودم که یه روز که اصغر پور صبح قبل شیفتم بهم گفت «خانوم دکتر دیدی تو چین یه ویروس اومده شبیه سارسه، بدبخت شدیم این داروخانه مام پر چینیه هممون میگیریم» جدیش نگرفتم تنها فکری که از ذهنم رد شد این بود که اصغرپور چقد زر می زنه و اینا که میان اینجام ویتنامی‌ن چینی نیستن. ذهنم درگیر شتای دیگه ای بود. یک ماه بعد بلیتم و مسافرتم کنسل شدن. کل ۹۹ رو هم که دیگه کم کم داره به نصفه می‌رسه زیر سایه ی همین کسشر سپری کردیم.یادمه اولین باری که توی کریمخان بعد ازبرداشتن محدودیت ها قدم زدم. حس قهرمانای فیلمای آخر الزمانی بعد بگا رفتن همه چیز رو داشتم و مطمئن بودم هیچ چیز مثل قبل نمی‌شه. تو این ۴ ماه همش وقتی بهش برمیگردم حس میکنم واقعا کاری نکردم ولی خستگی تلاش کردن رو دارم. با آدمای فوق العاده ای آشنا شدم و به دوستای خوبی نزدیک شدم. زیاد خوش نگذشت وحشی ترین خوش گذرونی ای که داشتم فکر میکنم این بود که با دوستم نون که دوتایی میریم ورزش بعد از ورزش رفتیم کارواش اتوماتیک، وقتی ماشین رفت رو اون ریله و همه جا پر کف و صابون شد توی ماشین هات باکس کردیم. بعدش پیاده شدیم که توی ماشین رو جاروبرقی کنن. کارواش جای عجیبیه. کارواشی که رفته بودیم یه سوله ی کوچولو داشت که به شکل کافه درش اورده بودن. چایی گرفتیم و سیگار کشیدیم. خیلی «پخته شده» ( baked رو ترجمه کردم) بودیم. چاییش تی‌بگ بود و یه زاخاری که انگار پسر صاحاب کارواش بود با اون پسره که برامون تی بگ اورد داشتن تخته بازی می‌کردن. ما زیاد تو عوالم خودمون نبودیم و کسخنده می زدیم بعدشم سوار شدیم رفتیم کسچرخ زدیم تو خیابونای تهران. قبلا به تهران علاقه‌مند بودم. الان زیاد نه. جدیدا خودم رانندگی می‌کنم. بهم آرامش می‌ده و حس قدرت. بیشتر روزهای هفته میٰ‌رم سرکار. محل کارم توی خردمنده بعد کار میرم ۵-۶ کوچه بالاتر سیگار میکشم تا اسنپم برسه. با اینکه ساعت ۸ ه ولی هوا دم داره و سیگاره خیلی نمی چسبه صرفا از روی عادته. اغلب تو اون تنهایی به چیزای ناخوشایندی که کل روز بهش فکر نمی‌کنم، فکر میکنم. کاملا روی ترن هوایی احساسی هستم. دو سه سال پیش به اصرار دوستم سعی کردم کتاب «جز ازکل» رو بخونم وسطاش دیگه نکشیدم ولی یه چیزی ازش یادم مونده. شخصیت اصلی کتاب عاشق کسی بود ولی خب عشق یه طرفه بعد نوشته بود که « عشق برا کتاب هاست و هیچ چیز رمانتیکی تو عشق یه طرفه و منتظر موندن پشت پنجره کسی که اصلا بهت فکر هم نمی‌کنه نیست» به نظرم کلا حکایت احوالات منه. پشت پنجره دوست پسر قبلیم مدت زیادی خودمو گاییدم( وای تایپ کردن اینا چه شجاعتی می خواد هه هه هه ) حقیقت ولی این بود که اهمیت به خصوصی نداشتم، از نظر اخلاقی خودمم این کار رو با آدمای زیادی کردم البته خب داستان آدم ها متفاوته ولی برای من سخت بود. کابوس زیاد میدیدم اوایل الان دیگه برام جا افتاده همه چیز. یه خشم غریبی داشتم که خب اونم از بین میره ولی حالا چیزی که می خواستم بگم این بود که این خشمه اغلب وقت سیگار بعد کارم میومد سراغم با خشم کام میگرفتم از سیگاره بعد اشکام جاری می‌شد و یه چیزایی از ذهنم بیرون نمیرفت. اون مراسم آیینی ای که وقتی میرسیدم خونه‌ش برگزار می‌کردم، گشتن سطل برای ته سیگار ماتیکی، گشتن سطل توالت، چک کردن رو تختیا برای مو، چک کردن ظرفا که اگه حجمشون زیاد بود تهوع و تپش قلب می‌گرفتم یا شبایی که اونجا میموندم و اون خواب بود و من گریه‌م میگرفت و گربه می فهمید بیدارم میومد میشست روی دستم و انقدر نازش میکردم تا خوابم ببره. یاد فحاشی‌های طرف میفتادم و حرف هایی که توی خونسردی از روی نیت خیر بهم زده بود ولی عصبانی شده بودم و نتونسته بودم چیزی بگم. بعضی وقتا حتی تو خیابون بهادری با یادآوری این ها لگد میزدم به دیوار. الان دیگه لگد نمی‌زنم. نمی دونم لابد فراموشم خواهد شد.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷

توی ۳ ماه گذشته حدودا ۶ کیلو و توی ۶ ماه گذشته تقریبا بین ۸-۱۰ کیلو وزن کم کردم، علتش هم خب این بود که وقتی تحت فشار روانی هستم نمی تونم چیزی بخورم و همینجوری هی پشت سر هم برام اتفاقای ناجور افتاده. الان به نسبت بهترم. یعنی نمی‌دونم شاید فقط گمون می کنم که بهتر شدم. تراپیم رو بعد ۳ جلسه ول کردم. طرف واقعا رو مخم بود. همش می‌خواست مچم رو بگیره و بهم ثابت کنه که ضعیفم و به کمکش احتیاج دارم. یعنی من همچین حسی داشتم. به نظرم وقتی تراپیست هستی دیگه پله ی اولش اینه که صادق باشی و نخوای بیمارت رو بازی بدی. همش سعی می‌کنم کارایی کنم که آرومم کنه. سیت کام قدیمی می بینم «ساینفلد» به نظرم از تمام قبلی هایی که دیدم بهتر و درست حسابی تره حداقلش اینه که نویسنده ها خودشون روان های رنجوری دارن و شوخی هاشون یه ته مایه ای از اینو داره. سعی نمی‌کنن مبتذل باشن یا نباشن و خیلی همه چیز تخمشون بوده، منم همینارو می‌پسندم. جدیدا و بعد دیدن این ساینفلد استندآپ کمدی دیدن رو هم شروع کردم. قبلاها که می‌دیدم به واسطه ی دوست‌پسر وقتم بود. آخرای رابطه( که برای من اون رابطه حدودا ۲  سالش آخرای رابطه تلقی می شد) با هم استندآپ نگاه می‌کردیم. یعنی اون برام چیزهایی که دوست داشت رو میذاشت. بد هم نبودن. لویی سی کی مثلا. اجرای اخیرش رو هم حدودا ۵ دقیقه نگاه کردم. دلم براش سوخت بعد اون پرونده و این داستانا، دیگه داشت تمام زورشو می‌زد با لگد زدن و له کردن مفهوم «political correctness » دل مخاطبین کهنه‌ش رو به دست بیاره و واقعا زور زدنش مشخص بود. مشکلی که اغلب استندآپ کمدین ها دارن به نظرم اینه که نمی تونن قبول کنن صرفا استندآپ کمدین هستن. حس می‌کنن پیامبرن و باید شوخیاشون خیلی «عمیق» باشه. 
بقیه ی وقت ها ساز تمرین می کنم یا کتاب می‌خونم. البته وقت هایی که حواسم هست دارم چجوری می گذرونمشون، اغلب در یک حالت حضور نسبی هستم. یهویی می بینم که مثلا ۲-۳ ساعت گذشته و کلش رو داشتم توی توییتر ول می‌چرخیدم. واقعا دیگه برام آزار دهنده شده. «استاک» کردن آدم ها از روی تنفر، کاریه که با علاقه انجام میدم. ۵-۶ تا کاربر هستن که نشون کردم و وجه اشتراکشون اینه که یه بلاهت خاصی دارن که لجم رو در میاره و دوست دارم بخونم و اذیت بشم. اگه بهم لطف نکنن و اکانتشون رو قفل نکنن می تونم این کار رو تا ابد ادامه بدم.

دوشنبه، اردیبهشت ۸

کاری که برام خیلی سخته آشنا کردن دوستانم با همدیگه‌س، وقتی با دو تا از دوست‌هام که تنها ربطشون به همدیگه منم معاشرت می کنم مدام اضطراب دارم و حس می‌کنم وظیفه ی منه که سرگرمشون کنم. به تازگی دو تا از دوست هام را با هم آشنا کردم، دلیلش واقعا مسخره بود. چون زیاد آزادی ای برای گشت و گذار و بیرون از خونه بودن ندارم و کلا هم کار درستی نیست با توجه به شرایط کنونی( هه هه) تصمیم گرفتم زمان های محدودم را با جفتشون سپری کنم. من هیچوقت توی دوستی های اکیپی خوب نبودم چون شرایط لازم برای مایه گذاشتن برای اکیپ رو نداشتم و همیشه به سمت یکی از اعضا متمایل تر می شدم و یا به واسطه ی یکی از اعضا توی اون جمع حضور داشتم و به همین دلیل نمی تونستم هیچوقت خودم رو عضوی ازون جمع به حساب بیارم.  در واقع وقتی دوست‌دختر کسی باشم و وارد معاشرت با جمع دوستانش بشم نمی تونم به عنوان یک شخصیت مستقل باهاشون وارد اندرکنش بشم و فقط نقش دوست‌دختر اون شخص رو به عهده می گیرم. علاوه بر تمام این ها به نظرم دوستی های گروهی نهایتشون فروپاشیه و انگیزه ای برای وارد شدن و درگیر شدن ندارم. خلاصه که دوستی ها و رفاقت هام معمولا اینطوره که دو نفره‌س وسه نفره برام سخته ولی خب انجامش دادم. تا به حال دو بار، سه نفره معاشرت کردیم. بد هم نگذشته ولی راستش مکالمه ی جالب سه نفره ای به جریان نمیفته و معمولا یکی از دو نفرشون ساکت میشه و میره تو گوشیش و بعد اون نقش ها عوض میشه. تنها وقتی که همه نظر می‌دن در مورد غذاست که چی درست کنیم و یا اینکه کی برگردیم خونه. نمی دونم شاید هم واقعا معاشرت موفق، با کیفیت و یا ایده آل فقط یه تصویره و همین که هنوز به تیکه انداختن و همدیگه رو بازی دادن نیفتادیم خودش نشونه ی کیفیت قضیه‌س و بیشتر ازین نیست. 
بقیه ی زمان های روز رو با همکارام سپری میکنم و یا خانواده‌م. همکارام رو به دو دسته تقسیم کردم، اونایی که باهاشون خوش و بش میکنم وبهشون بیسکوییت تعارف میکنم و اونایی که فقط بهشون سلام زیرلبی می کنم. ۹۰ درصد دسته ی دومن. ۱۰ درصد توی دسته ی خوش و بشی ها هستن. دکتر خ. جزو افرادیه که باید باهاش خوش و بش کنم و حال دختر ۷ ساله‌ش رو بپرسم، اون آدمیه که منو برای کار توی اینجا به رییسمون پیشنهاد داده، مجبورم اکثر وقت ها شیفت هایی که نمی تونه بیاد رو هم به جاش قبول کنم، نمی دونم تا کی قراره دست بالا رو توی معاشرتمون داشته باشه شاید تا ابد. دکتر ش هم دوست و بغل دستیمه. خیلی مومن و نورانیه و فک کنم دو سه سال باشه که ازدواج کرده باشه. ولی ده سالی ازم بزرگ تره، چیزی که به هم دیگه متصلمون می‌کنه اینه که همزمان کارمون رو شروع کردیم و برای همین جزو «مطرودها» بودیم. نمی دونستیم ماگ های توی سینک هرکدوم برای کیه و یا اسم آبدارچی اونجا چیه. سوالاتمون رو از هم می پرسیدیم و اینجور چیزها. فکر کنم به نظرش من دختر آرومی هستم که حالا درسته خیلی باحجاب و اهل دین نیستم ولی خب دختر«خوبی» هستم. شاید حتی یک بار ضمنی ازم پرسید چرا تا به حال ازدواج نکردم، لبخند ملیحی زدم و گفتم «پیش نیومده» انگار که قرار بوده پیش بیاد و من تا انتهای راه رو رفتم وبعد چند جلسه صحبت توی لابی دانشکده فنی و چایی خوردن توی بوفه ی حقوق با یارو رفتیم لوکس طلایی سالاد فصل و کباب خوردیم و توی پارک ملت قدم زدیم ولی فقط به تفاهم نرسیدیم. احتمالا به زودی میاد یکی از دوست های نه چندان مذهبی شوهرش رو که به ادبیات و هنر علاقه داره و دنبال همسر دکتر میگرده بهم معرفی میکنه. راستش می دونم این رفتار دکتر ش از سر خیرخواهی و علاقه‌ش به منه ( نوعی از علاقه که آدم های مذهبی به همنوعان خودشون دارن و من رو منزجر نمی‌کنه) برای همین هم نقش همکارم مودب و آروم و با شخصیتش رو براش بازی می‌کنم. دو سه نفر از همکلاسی های دانشگاهم هم باهام همکار هستن، وقت هایی که با هم کار می‌کنیم سعی می‌کنم یه جوری باهاشون صمیمی بشم مثلا پلت سایه ای که از اینستاگرام می خواستم سفارش بدم رو نشونشون می‌دم و نظرمی خوام و یا در مورد رابطه ی شکست خورده و تموم شده‌م باهاشون دردودل می‌کنم. پیاز داغ داستان رو هم خیلی زیاد می‌کنم. یه شرح طولانی ازین‌ که تو چه رابطه ی پر از کثافت و دروغی بودم و چقدر وزن کم کردم و چه قرصی رو شروع کردم، نمی دونم اینجوری کسخل و بی‌فکر به نظر میام یا واقعی و قابل ترحم ولی خب بین جواب دادن تماس های تلفنی مریضا توی مرکز اطلاعات دارویی کار جالبی ندارم که بکنم. نمی تونم بگم این کار جالب تره یا کار داروخانه، اینجا مردم خیلی بیشتر باهات درگیر میشن و باید در مورد بواسیر و اسهال و یبوست و «نزدیکی» های محافظت نشده‌شون بشنوی و سوالات بیشتری هم بپرسی. کلا وقتی به هر نحوی به حرفه ی پزشکی مشغول باشی آدما توی بستر دیگه ای بهت اعتماد می‌کنن اولاش برام جالب بود، الان بعضی وقت ها منزجر می شم، نمی دونم از ادبیاتشونه یا بعضا ازشدت وخامت وضعیتشون و درموندگیشون. هرچی که هست حس دلسوزی و انسان‌دوستی ای که باید رو ندارم. وقتی مریض می‌گه که اطراف«عورتش» جوش زده و شروع میکنه اون جوش رو تصویر کردن و توضیح دادن واقعا سخته که حس پررنگ تهوع رو خفه کنی و حرفه ای ازش شرح حال بگیری حداقل برای من(که چندان مثال خوبی از رضایت شغلی نیستم) اینجوره.

دوشنبه، اردیبهشت ۱

چند شب پیش خواب دیدم که توی اتاق انباری خونه ی دوست‌پسر سابقم گیر کردم. خیلی ازون اتاق بدم میومد. همیشه سرد بود و پر از چیزهایی که نمی خواستم هیچوقت بدونم چی هستن. توی خواب نشسته بودم گوشه ی اتاق و می لرزیدم، مثل جنین مچاله شده بودم همون گوشه و در قفل بود و از بیرون صداهای نامفهوم میومد. از خواب که بیدار شدم تا چند دیقه نمی تونستم حرکت کنم و همون روز چند ساعت بعدش دوباره صورتم شروع کرد به گز گز، به مادر و پدرم چیزی نگفتم راجع بهش چون همون دفعه ی اول هم جدی نگرفتن. مامان عادت داره مسخرم کنه. بهم گفت «نمیفهمم چرا داری خودت رو لوس می کنی». راستش اصلا نمی دونم علتش چیه. خودم تقریبا مطمئنم که روان‌تنیه. خیلی هم بهم بر می خوره. همیشه فکر میکردم خیلی به روانم مسلطم و مغزم روانشناسانه‌س و الان نمیفهمم که روان مریضم چرا داره از تن و بدنم بهم سیگنال میده. اطمینان دارم که تا چند هفته دیگه خوب می شم.راستش حتی دلم نمی خواد پیگیری کنم ببینم علت چیه. به نظرم توی شرایط فعلیم نکته ای نداره. بهتر شدن در گذر زمان چیزیه که واقعا بهش ایمان اوردم. چند روز پیش «سگ کشی» رو دیدم. نمی دونم چرا ولی به طرز عجیبی دیدنش سرحالم کرد. جهانی که توی فیلم ساخته، دنیایی که همه توش دروغگو هستن و بی اعتمادی مطلق حاکمه و پایانش همونجوری که انتظار داری، خیلی به زندگی یک سال گذشته ی من نزدیک بود.

دوشنبه، فروردین ۱۸

یکی از همکلاسی های دبستانم چند وقت پیش توی اینستاگرام فالوم کرد، فکر میکنم واقعا آخرین باری که طرف رو حضوری دیده بودم شاید ۴ سال قبل بود توی یکی از همین مراسم های افطار دوره ی مدرسه‌مون. تنها سنت اجتماعی ای که بهش پایبندم شرکت توی همین افطاریه. اولاش واقعا دوست داشتم تجدید دیدار کنم با دوستام و این ها ولی آخرین باری که شرکت کردم بیشتر برام جنبه ی آیینی پیدا کرده بود. چون یهو وارد جمعی میشی که ۶ساله باهاشون اشتراکی نداری. مسیرها جدا شده و شروع میکنن ازت سوال پرسیدن، در مورد اینکه هرکسی کجای زندگیشه، لیسانس گرفته، درسش تموم شده؟ دومی رو زاییده یا حامله‌س؟ در مورد فارغ التحصیلای مدرسمون من خیلی با سایرین فرق دارم. ظاهرش اینجوریه که اونا مسلمونن من نیستم، خودم خیلی قشنگ بلدم مسخره کنم. همیشه به آدمای غریبه میگم. میگم اگه همکلاسی های سابقم الان تو فکر سیسمونی بچه‌شون هستن من دارم به جوینت سرشبم فکر میکنم. ولی حقیقتش اینه که این حرف غیر منصفانه‌س. بله ما باهم یک مدرسه میرفتیم و حالا یه سری ازین آدم ها انتخاب کردن که میخوان توی سن کم ازدواج کنن و بچه دار بشن که خیلی کار مسئولانه تریه نسبت به کارایی که من الان وانمود میکنم تو زندگیم دارم انجام میدم. بله شاید چند سال بعد که بچه های این افراد یکمی بزرگ و تاثیر پذیر شدن حتی همین دوستان سابقم نخوان آدمی مثل من اطراف بچه هه باشه و تاثیر بدی روش بذاره. اینجاس که شکاف هی داره عمیق تر میشه. حالا ولی این دختری که فالوم کرده بود ازین قماش هم نبود. نمی دونستم واقعا الان داره چیکار میکنه و چرا اصلا منو فالو کرده. مدتی گذشت و من یک عکس از خودم گذاشتم که داشتم سیگار می کشیدم و بعد همین آدم یهویی و از ناکجا بهم توی اینستاگرام تکست داد و صفحه ی دست سازه هاشو برام فرستاد، حالا چی میسازه؟با کاموا یه گردبندای فوق العاده زشتی میبافت که یجورایی انگار کیف فندک بودن یا فندکت توشون جا میشد و بعد متن مسیجش هم این بود که «تو ازین چیزایی که من میسازم احتمالا خوشت میاد بیا پیجم رو فالو کن و استوریم بذار که دوستاتم فالو کنن» نمی دونم چرا این اتفاق انقدر عصبانیم کرد، یعنی واقعا ناراحت شدم که اجازه میدم حتی در سطح مجازی یک نفر بخواد بیاد همچین نوع ارتباطی باهام بگیره. بعد یهویی یادم اومد که این دختر همون آدمیه که ازش یاد گرفتم ناخون بجوم و این عادت تخمی تا الان هم باهام هست و بلاکش کردم.
جدیدا چند جلسه تراپی هم رفتم. واقعا اذیت کننده‌س. همش ازم میپرسه «چه احساسی نسبت به فلان چیز داشتی» و واقعا ازون نوع سوالاییه که من از پاسخ بهش عاجزم. چیز دیگه ای که تراپی بهم یاد داده اینه که ما همه برخلاف چیزی که فکر میکنیم، هیچکدوم از اعمالمون پیچیدگی خاصی ندارن واقعا. حالا نمی دونم چرا دارم از اول شخص جمع استفاده میکنم ولی منظورم امثال خودم بود. البته ترمینولوژی قضیه هم واقعا رو مخمه. خیلی بی اصالته به نظرم. حالا شاید بعدا بیشتر بتونم توضیح بدم که چرا. 
به تازگی و بعد همین تراپی متوجه شدم که کل خاطرات مدرسه‌م رو «فراموش» کرده بودم و یه چیزایی ازش کم کم داره یادم میاد. خصوصا تو این زمان دل انگیزی که فقط خودم هستم و خودم توی خونه. مثلا امروز یه دعایی پخش شد از تلویزیون که اتفاقا یه سری دانش آموز داشتن همخوانی میکردن و فک کنم یکی ازین دعاهایی بود که برای تعجیل در ظهوره و یا همچین چیزایی و بعد یادم افتاد که این دعا رو بعد از نماز جماعت توی مدرسه می خوندیم و من اون موقعا از ته دلم بهش اعتقاد داشتم به تک تک جمله هاش و شاید ده ساله بودم و همه چیز فوق العاده ساده بود. من واقعا به مفهموم «منجی» باور داشتم یه بازه ای از زندگیم و مهم نیست که بچه بودم و عقلم نمی رسید ولی با تکرار اون دعا با همون آهنگ دیدم که دارم باهاش می خونم و دلم برای ایمان داشتن تنگ شد و به طرز احمقانه ای گریه‌م گرفت.

سه‌شنبه، فروردین ۵

دیروز از حدود ساعت ۶-۷ بعد از ظهر حس میکردم که پاهام بی حس شدن انگار که دیگه نیرویی توی پام نبود، البته به کسی نگفتم. با خودم فکر کردم اگه قرص بخورم و خوب بشم یعنی عصبیه احتمالا نوروسیس، همینجور هم شد تقریبا. یادم نیس چند تا قرص خوردم ولی شب قبل از خواب پاهام دوباره تبدیل شده بودن به پاهای سابقم. دیروز وقت تراپی آنلاین داشتم، ساعت ۹ از ساعت ۶ منتظر بودم که ساعت ۹ بشه و از چند نفر پرسیدم که باید آدم روسری سرش کنه یا نه؟ هیچکس جواب مشخصی نداشت. آخر سر روسری سرم کردم ولی روسریم وسط ویدئو کال افتاد رو شونه هام و چیزیم نشد.
هرروز که از خواب بیدار می شم سعی میکنم فکر کنم امروز چند شنبه‌ست. پنجشنبه باید ۱۲ ساعت برم سرکار، فکر کردن بهش فلجم می‌کنه. نمی دونم چند روز پیش بود ولی ماشین مامان رو برداشتم و رفتم بیرون. خیابونا تقریبا خلوت بود به جز اندرزگو، دوستم شین کنار دستم بود چون هنوز تنهایی میترسم رانندگی کنم باهم رفتیم سوپر مارکت، اسم سوپرمارکت هست ژیوار مارکت و تمام جنساش خارجین یعنی بهتره بگم که خارجیا رو چیده جلوتر و برای اینکه بقیه جنسارو پیدا کنی باید تا اعماق سوپر بری، یه زوجی اومدن و ۴ بسته نودل خریدن. ازین بسته که هر بسته توش ده تا نودل هست، یه مدتی وراندازشون کردم، زنه عینکی بود و خوش لباس بود نسبتا. مرده شبیه سال ۸۲ لباس پوشیده بود و کچل شده بود ولی ازین کچل هایی که قبول نمیکنن کچلن و تار موهای کمشون رو شونه میکنن وسط کله ی کچلشون. دلم برای زنه سوخت بعدش خودمو سرزنش کردم که چرا دارم یه زوج غریبه رو قضاوت میکنم و شاید خیلی باهم خوبن یا زنه عاشق مرده‌س چون عشق که دلیل خاصی نمی خواد و به قیافه و این چیزا نیست. یه اورکت هفته ی پیش خریدم که خیلی قشنگه و شبیه لباس زنای فیلمای دهه هفتاد بیضاییه اونو پوشیده بودم و لاک زده بودم و دوش گرفته بودم و پشت فرمون ماشین مامانم نشستن هم بهم اعتماد به نفس مضاعف داده بود، عینک گربه ایم رو هم زده بودم و راستش رانندگی خیلی تراپیوتیک بود. البته پشت چراغ قرمز دو تا زاخار توی یه ماشین خیلی گنده بهمون گیر دادن، ماشینه انقد گنده بود که باید خم میشدن میومدن ازش بیرون تا ما حرفاشانو بشنویم یکیشون گف «مگه قرار نبود توی خونه بمونین کرونا نگیرین؟» ما محلش ندادیم ولی شیشه رو هم ندادیم بالا شین هی زیر لب میگفت آخه الان تو این وضعیت کی دنبال زیده؟  من خیلی درگیر چراغ قرمز بودم و گاز و ترمز بودم چون رانندگی واقعا سخته ولی به هرحال وقتی چراغ سبز شد زاخارا گاز دادن رفتن، به شین لبخند زدم و گفتم« نپسندیدنمون هیچکس با ما حال نمیکنه حاجی» و الکی سه ثانیه خنیدیدم. بعدش رفتیم کوچه پس کوچه های تخمی شمرون(!) رانندگی کردیم و من جونم بالا اومد، بعد پیاده شدم سیگار کشیدم و شین ازم عکس گرفت. از سوپری بستنی برک آپی خریدم ازینا که تو لیوان گنده‌س و کاله زده و مارکتش برای کساییه که فرندزدیدن لابد. دیروز بستنی برک آپی خوردم و پروست خوندم. فک کنم یه صد صفحه ای خوندم. من و پروست هیچ وجه اشتراکی نداریم باهم واقعا از هیچ نظری ولی نمی دونم چرا واقعا هرچی که میگه برام جالبه و باهاش ارتباط برقرار میکنم انگار آدما کلا جدای زندگی های مختلفشون توی زمان های مختلف همشون واقعا درگیر احساسات مشابه هستن.
دارم تمام فیلمایی که گرتا گرویگ توشون بازی کرده رو میبینم. خیلی ازش خوشم میاد، از مدلی که موهاش رو هی شونه میکنه پشت گوشاش و از زبان بدنش. در واقع حتی تحت تاثیر قرار گرفتم که دیگه چتری نداشته باشم. چتری هامم بلند شدن و هی به تقلید از گرتا موهام رو هل میدم پشت گوشم. بقیه زمان ها واقعا یادم نمیاد چیکار می کنم، فکر کنم یکی از همین روزهای متصل به هم ساعت ها به مسیرهایی که مرتب توی تهران پیاده میرفتم فکر کردم، مثلا مسیر میدون ونک تا شیراز جنوبی. اولین پنیک اتک زندگیم رو توی خیابون شیراز داشتم وقتی داشتم راه میرفتم که برسم به کلاس آلمانیم، خسته بودم ساعت داشت ۶ میشد و کلاسم قرار بودتا ۹:۳۰ طول بکشه بعد وقتی داشتم از خیابون رد میشدم یهویی حس کردم که نمیتونم نفس بکشم و قلبم سنگین شده بود و مطمئن بودم که سکته کردم و قراره بمیرم، خیابون خلوت بود. حدودا یه ربع طول کشید تا بتونم دوباره بلند شم بعدا از اینترنت فهمیدم که این اسمش پنیک اتک بوده. دومین پنیک اتک زندگیم توی خونه ی ن بود، دعوا کرده بودیم و از خونه رفته بود بیرون، تصمیم گرفتم ظرفارو بشورم و بعد دیدم دوباره داره اتفاق میفته فک کنم ده دیقه خوابیدم روی فرش کف خونه‌ش. گربه ترسیده بود انگار یا نمی دونم واقعا میفهمه یا نه ولی اومد نشست روی سینه ام و برام خر خر کرد. و حالم کم کم بهتر شد و قرص خوردم و برگشتم به شستن ظرفا.

سه‌شنبه، اسفند ۲۷

حاله من خوبه

عنوان پست رو اینجوری نوشتم چون احتمالا «عرفان پایدار» هم روی آلبوم آرت این موزیک همینجوری این جمله رو نوشته، تابستون امسال بود که شنیدمش و الان هیچ چیزی از متن ترانه یادم نمیاد ولی یه ولعی دارم که برم و دوباره گوش بدمش. یادمه که اولین بار که این موزیک رو شنیدم هنگ اور بودم و داشتم با ۳ تا دختر دیگه از کردان بر میگشتیم تولد میم دوست دانشگاهم بود، آناهیتا داشت مارو با بی ام و ی پدرش میرسوند دوست صمیمی میم،. من در عین هنگ اوری سرحال هم بودم، سرحال هم نمیشه گفت یه حالتی هست که داری از مهمونی برمیگردی و سبکی و خوشحالی که داری میری توی تخت خواب خودت بخوابی همون حس رو داشتم و داشتم با آهنگای «نابی» آناهیتا فاز میگرفتم. مهمونی همیشه برای من سخته. اینو دیر فهمیدم. چون مدت های مدید مهمونی واقعی نمیرفتم و دعوت نمی شدم. تازه از وقتی رفتم دانشگاه و تونستم با آدم ها دوست بشم و توی مهمونی های غیر خانوادگی دعوت بشم متوجه شدم که چقدر طاقت فرساست. نمی تونم طاقت فرسا بودنش رو هم با با ادبیات الکن خودم درست توضیح بدم. فکر میکنم سختیش برای من بخشیش مربوط به اینه که هیچوقت خودم رو عضو واقعی ای از هیچ جمعی به حساب نمیارم و فقط تماشا می کنم آدم ها رو ادای اینو در میارم که دارم باهاشون ارتباط می گیرم. یادم نیست که من و میم دقیقا چجوری و از کی باهم دوست شدیم. البته دختریه که دوست شدن باهاش زیاد سخت نیس، خیلی اجتماعیه و ازین افرادیه که روی روابط اجتماعیشون «سرمایه گذاری» می کنن. البته نمی دونم در من چی دیده که باهام دوستی میکنه. مهمونا طیف وسیعی از آدم ها بودن که تنها وجه اشتراکشون دوستی با میم بود. بچه های دانشکده، دوست های مشترک با دوست پسرش، دوست های نیمه خانوادگی، دوست های دبیرستان که هرکدوم هم یه فازی داشتن و واقعا خب جادوی الکل همه رو به هم پیوند داده بود. دونفر از مدعوین هم اصلا نه دوست میم بودن نه دوست دوست پسرش صرفا توی پول پارتی قبلی دوست پسر میم یارو رو دیده بود و خیلی باهاش حال کرده بود و دعوتش کرده بودن که مهمونی حوصله سر بر نشه و خودشون هم ازش به عنوان «فربد پول پارتی» یاد میکردن. یادمه من دو ساعت از شب رو به آنالیز کردن فربد پول پارتی و دوستش اختصاص دادم که امیدوارم اونها سو برداشت نکرده باشن. میم بخشی از همکارای جدیدش رو هم دعوت کرده بودن، بچه های شرکتی که تازه توش کار میکرد به من هم نصیحت کرد که باهاشون «لینک» بشم چون به درد میخورن. ولی من حوصله ی لینک شدن با کسی رو نداشتم. یعنی حس می کنم تواناییش رو ندارم. ضمن اینکه بیکینی شبرنگ و سایه ی چشم نقره ای اکلیلی نامرتبم هم جوری نبود که آدمی که جدی داره توی یک شرکت داروسازی کار میکنه بخواد منو به عنوان یک لینک ارزشمند به حساب بیاره و حتی اسمم رو یادش بمونه. ترجیح میدادم که کل شب رو سیگار بکشم و به زندگی فربد پول پارتی فک کنم. متوجه شدم که فربد توی بازار قائم طلافروشی داره و پسرهای دیگه رو هم بدون استثنا حاجی خطاب میکنه. بیچاره تلاش هم زیاد کرد فکر میکنم موفق هم شد آخر شب با دو تا داف برگرده تهران. البته تلاش کردنش هم مسخره بود، دخترها رو هل میداد توی استخر و اون ها جیغ میزدن و میخندیدن فک میکنم این صحنه رو ۶ بار دیدم. یک بار هم تلاش کرد منو بندازه توی آب ولی من بهش چشم غره رفتم. چیز زیادی از بقیه ی مهمونی یادم نیست. شام هم سوسیس بندری و الویه بود. مهمون ها اکثرا شب موندن و حتی چندتاشون ساعت ۱۲ اومدن، به نظرم ساعت ۱۲ مهمونی رفتن یک جور سبک زندگیه که من با پیشینه ی خانوادگیم فکر نمیکنم بتونم هیچوقت تجربه‌ش کنم. میم خیلی مست و خوشحال بود و مدام از دوست پسرش ( که کل برنامه رو هماهنگ کرده بود) تشکر میکرد. من هم چندباری به دوست پسر وقتم فکر کردم که اون زمان ایران نبود فکر کنم روسیه ماموریت بود. دوست داشتم که میبود هم چون دلم براش تنگ شده بود و هم چون میتونستم شب باهاش برگردم و توی اون ویلای اجاره ای کردان رو اون فرشی که معلوم نبود اجاره کننده های قبلی چه کثافت کاریایی روش کردن نخوابم ولی خب تصمیم گرفتم به چیزای کثافت فکر نکنم و نهایتا هم خوابم برد. 
حالا امشب دوباره این موزیک رو توی اسنپ شنیدم. الان تصور آدم ها توی پول پارتی برام غریبه. اون موقع نمی دونستم که قراره یه ویروس عجیب کل دنیا رو درگیر کنه، سلیمانی رو بکشن و دوست پسر اکثرا غایب نه خیلی جدیم بهم خیانت کنه، فقط سرمو چسبونده بودم به شیشه ی ماشین و زمزمه میکردم که « حال من خوبه، چرا ناراحتی؟ حال من خوبه مگه دعوا کار من بوده؟ تو که هرچیز خوبی داری مال من بوده»

چهارشنبه، بهمن ۳۰

دو سه روز پیش رفتم خونه یه نقاش که ازم پرتره بکشه، طرف رو توی اینستاگرام فالو میکردم و بعد خودش بهم تکست داده بود که برم خونه‌ش تا بتونه پرتره‌م رو بکشه، تا قبل اینکه بهم تکست بده اصلا یادم رفته بود که همچین آدمی رو فالو میکنم، فک میکنم ۲۲ سال داشت حدودا و نقاشی هاش تقریبا کپی نقاشی های لوسین فروید بودن. نمی دونم چرا قبول کردم که این کار رو بکنم یعنی برم خونه ی کسی که مطلقا نمیشناسمش، حدودا ۲۰۰۰ تا فالوئر داره و ادعا می کنه که کشیدن پرتره های فالوئرهاش بخشی از یه پروژه ی شخصی هستن ولی چون خیلی زندگی کسالت باری دارم قبول کردم که برم. خونه خونه ی خودش نبود البته و خونه ی خانوادگیشون بود. به نظر میومد که طرف کمی وسواسی هم هست چون همه جا بی نهایت تمیز و مرتب بود و ازم خواست که لباس ها و کیفم رو دقیقا یک جای مخصوص توی کمدش بذارم. بعد بهم توضیح داد که این «پروژه»‌ی پرتره کشیدن از فالوئرهاش رو از پارسال شروع کرده و دلیلش هم اینه که خیلی آدم اجتماعی ای نیست چون مناسبات اجتماعی به نظرش بیهوده و اتلاف وقت هستن و فقط دلش میخواد نقاشی بکشه و آهنگ سازی کنه. درمورد موسیقی کلاسیک آوانگارد و شوئنبرگ هم یه چیزایی تفت داد و شروع کرد صورتم رو با رنگ سبز نقاشی کردن. کمی باهم معاشرت کردیم و نقاشی های جدیدش رو بهم نشون داد که کمتر شبیه فروید بودن و در مورد نقاشی ها صحبت کردیم و بعدش هم من رو بوسید. کل این ماجراجویی بی مزه به نظرم بی فایده و خالی از معنیه حتی تا قبل این که بخوام در موردش بنویسم سلسله ی اتفاقات و صحبت هام با طرف رو درست یادم نمیومد.
«ن» رو هم همراهی کردم برای خریدن گوشی جدیدش. نمی دونم چرا وقتی دوباره موبایل رو توی دستش دیدم عصبی و ناراحت و کلافه شدم. بعضی وقتا حس میکنم دارم زیر بار استرس له میشم. استرس کارم، استرس رابطه‌ی سراسر دروغم با خانواده‌م و استرس این رابطه. خیلی سخته با کسی وقت بگذرونی که اعتمادی به حسش به خودت نداری. اگر میدونستم که ازم متنفره یا اهمیتی بهم نمیده همه چیز برام خیلی راحت تر بود.  بارها همین رو توی ذهنم فرض کردم ولی بعد فراموش میکنم. انگار یکمی ازین بازی خوشم هم میاد راستش. معاشرت با آدمی که در ظاهر قضیه باهات دوسته و انگار هیچ مشکلی باهات نداره ولی واقعیت امر رو نمی تونی بفهمی. شاید گشتن توی دیوایس های شخصیش یکمی به آدم سرنخ بده و باعث بشه که بیشتر آسیب روانی ببینی. شاید برای همین بود که تا گوشی جدید رو توی دستش دیدم همینقدر بهم فشار اومد و داشت گریه‌م میگرفت و خودم رو نگه داشتم تا از هم فرو نپاشم.

دوشنبه، بهمن ۲۱

امروز رفتم فروشگاه «فرهنگ» میدون ولیعصر و برای خودم یک دفترچه خریدم تا برنامه ریزی های سفر اروپام رو جز به جز توش وارد کنم. اولین چیز قابل قبولی که دیدم رو برداشتم. حس میکردم نمی تونم توی دفترچه های بیشمار قبلیم یا یادداشت های گوشیم این چیزهارو وارد کنم و باید حتما یک دفترچه ی نو بخرم تا بتونم کار سخت و طاقت فرسای برنامه ریزی سفرم رو انجام بدم. از کتابفروشی یک کتاب داستایفسکی هم خریدم چون حس کردم دلم میخواد ازین به بعد توی وسایل نقلیه عمومی کتاب بخونم(به جای چک کردن وحشیانه ی گوشیم) و باید حتما کتابی باشه که خوندنش راحت باشه به علاوه ی تمام این ها حس میکردم که توی اون لحظه موجود قابل ترحمی هستم و باید برم برای خودم کتاب و دفترچه بخرم تا شاید کمی سرحال بیام. قبل از کتابفروشی رفته بودم روانپزشک، «خانم دکتر» دیر رسیده بود و سرجمع نیم ساعت هم صحبت نکردیم. تا نشسته بودم روی صندلی مطب زده بودم زیر گریه و بهش گفته بودم که حس میکنم به کمک احتیاج دارم و ازم پرسیده بود چی اذیتم میکنه و جواب داده بودم که احساساتم غیرقابل کنترل شده‌ن و مداوم دارم گریه میکنم و نمی تونم جلوی احساس ناراحتیم رو بگیرم.در واقع روم نمی شد که واقعیت رو بگم چیزی که واقعا داشت اذیتم میکرد رو و با خودم فکر کردم حالا که ما داریم پول میدیم چرا جایی نیست که بری و اتفاقای بدی که واقعا برات افتاده رو بگی و طرف مقابل جوابی که دوست داری بشنوی رو بهت بگه و احساس آرامش کنی؟  دکتر روانپزشک یک خانم محجبه بود که مانتو و شلوار پارچه ای زشت و کفش اسکچرز مشکی پوشیده بود، حدودا ۳۰ ساله بود و بعد ازینکه از من تمام سوالای قابل پیشبینی رو پرسید بهم گف که افسردگی دارم و بعدش هم جدید ترین مهار کننده ی بازجذب سروتونین موجود توی بازار رو برام نسخه کرد و گفت که دوز کم بخورم چون با توجه به سابقه ی خانوادگی وحشتناکم ممکنه مانیک بشم و یا افکار خودکشی به سرم بزنه، این ها رو که بهم گفت کمی تهییج شدم و با خودم فکر کردم که پس من هم مستعد بیماری های روانی جدی تر هستم و شاید واقعا مریضم و مریضیم هم جدیه. در طول ویزیت شدنم متوجه شدم که چند بار از دکتر برای اینکه گریه میکردم عذرخواهی کردم یعنی خودش متوجهم کردم گف چرا انقدر برای این حالتت از من معذرت میخوای؟ راستش تنها سوالی بود که ازم پرسید وجوابی براش نداشتم. از دکتر وقت بعدی ای نگرفتم و نسخه‌ش رو هم انداختم ته کیفم و با خودم فکر کردم که احتمالا هیچوقت شروع به خوردن دارو نمیکنم. بعدش سیگار روشن کردم و پیاده رفتم به سمت کتابفروشی. توی راه به کیارش فکر کردم، درست نمیدونم رابطه‌م باهاش چیه ولی آدمیه که من وانمود میکنم بینمون خیلی تنش جنسی هست و اون هم همینطور، درواقعیت ولی احتمالا فقط دوست های خوبی هستیم، هردو توی رابطه های اشتباه. به مهمونی ای که هردومون تنهایی توش شرکت کرده بودیم فکر کردم و اینکه موقع شام خوردن و دور میز وسط دوست های مشترکمون کنار هم نشسته بودیم و پاهامونو زیر میز به هم میمالیدیم، و من خوشحال بودم و نگران ابتذال و زشتی این جرکت نبودم، مست بودم و احساس میکردم که جوونم و میتونم روزهای خوب هم داشته باشم. 
توی کتابفروشی کتابی از لکان هم دیدم که نارنجی بود و عنوانش «اضطراب» بود، توی فصل دومش لکان داشت در مورد فلسفه ی شرق صحبت میکرد و بعد هم عشق رو تعریف کرده بود. گفته بودعشق میشه دادن چیزی که خودت مالکش نیستی به دیگری، نه هدیه دادن بلکه دادن چیزی که خودت نداریش فهمیدن فقدان در خودت و دادن اون به طرف مقابل و برای همینه که عشق «زنانه» ست. مدت طولانی ای به این فکر کردم که آیا به کسی عشق ورزیدم و یا تواناییش رو دارم ولی به جوابی نرسیدم.

جمعه، دی ۲۰

حدود دو هفته پیش اولین حقوق واقعی و درست حسابی زندگیم رو گرفتم، طی حدود یک هفته تقریبا کلش رو خرج کردم. هرکار مسخره و غیر ضروری ای که فکرش رو بکنید انجام دادم مثلا رفتم یه آرایشگاه جدید توی فرشته مانیکور و پدیکور، آرایشگاهه رو از صفحه ی اینستاگرام  یکی ازین دافای خیلی پولداری که  « برند لباس» داره و «دیزاینر»ه  پیدا کرده بودم، فکر کنم دوره ی این ها هم داره به سر میاد و نسل جدید اینفلوئنسرا باید قدرت های ماورایی یا حماقت بی حد و حصر داشته باشن که معروف بشن، خلاصه که اسم سالن بود «زری کشاورز- nail and beauty » مدت زیادی رو فکر کردم به این که چرا ننوشته زهرا کشاورز و اسمش رو گذاشته زری کشاورز؟ بعدش به این نتیجه رسیدم لابد ۲۰ سال پیش که شروع کرده بوده همه به همین اسم میشناختنش. زری از خودش هم مرتب ویدئو و محتوا توی صفحه ی آرایشگاه به اشتراک گذاشته بود یه ته مونده ی لحن لاتی داشت و خیلیم شر و ور می گفت ولی چون توی سالنش مشتریا چیزی شبیه ربدوشامبر صورتی ابریشمی ویکتوریاز سیکرت می پوشیدن و طراحیای ناخونشون شبیه پینترست بود وقت گرفتم، دختری که ناخونام رو درست میکرد ریزه میزه و سبزه و مشکی بود و چتری داشت و بوتای خیلی پاشنه بلند و مام جینز آبی وینتج پوشیده بود، از کفش هاش خوشم اومد چون مثلا اگه کانورس میپوشید خیلی تیپیکال بود ولی اون کفشای پاشنده بلند یکمی برای بقیه استایلش «زیادی» بودند و یه جورایی باحال شده بود. بهش گفتم که میخوام فقط روی ناخون هام نقطه بذارم و لاک نمیزنم و بدون این که مسخره‌م کنه همین کارو برام انجام داد. برای همین نقطه گذاشتن کلی پیاده شدم ولی خب کیف داد، گمونم من هیچوقت نمی تونم درست پولامو مدیریت کنم و واقعا یه جوری خرج میکنم انگاری که به منابع نامتناهی ای از پول وصلم ولی خب واقعا هیچوقت اینجور نبوده و نخواهد بود. فکر کنم البته این ها آخرین تلاش هام برای زندگی کردن مثل یک شهروند عادی باشه چون وضعیت اینجا خیلی بگایی و هرج و مرجه و انگار که قرار نیست درست شه فقط بدتر میشه. این چشم انداز مزخرف تقریبا فلجم کرده چه از نظر کار چه از نظر ادامه تحصیل و چه حتی از نظر زندگی عشقی، دچار ایستایی مزخرفی شدم. نمی تونم تصمیم بگیرم که میخوام چه جوری ادامه تحصیل بدم یا کارم رو چیکار کنم، میترسم کلی تلاش کنم ولی نذارن از کشور خارج بشم. زندگی عشقیم هم خیلی بهم ریخته و مزخرفه، بعد از جداییم چند باری با آدم های جدید قرار گذاشتم ولی حتی حوصله ی معاشرت اولیه رو هم نداشتم، فقط در مورد کارم توی داروخانه حرف زدم و وراجی کردم یعنی اون جنبه ای از زندگیم که ازش نفرت دارم، قرار ها بد پیش رفتند و ادامه ندادم. الان حتی حوصله ی دیدن آدم های جدید رو هم ندارم. طبق معمول خودم برگشتم به نقطه ی امن ذهنیم و دارم به معاشرت خیلی بی معنیم با دوست پسر قبلیم ادامه میدم. جدیدا داشتم با خودم فکر میکردم ما شاید اصلا هیچ رابطه ی واقعی ای هیچوقت نداشتیم چون حتی دعوا هم نمیکردیم، الان هم تحت شرایط جدیدمون بازهم دعوا نمیکنیم یعنی چه دعوایی واقعا؟ چند وقت پیش در مورد رابطه ی مزخرفمون که به مزخرف ترین شکل ممکن نابود شد صحبت کردیم و جفتمون به این نتیجه رسیدیم که «اونجا» نبودیم و اونجا جاییه که آدم ها حداقل از نظر ذهنی دوست دارن بهم تعهدی داشته باشن و من فکر میکنم که کلا رابطه ی ما به اونجا نمی رسه یعنی سقفش همینه، شاید یک نوعی از دوستی و صمیمیته. به هرحال الان تقریبا آگاهم که اون داره همزمان روی پروژه های ممکن و موازی کار میکنه و طبق عادت مزخرفش خودش رو کاملا صاف و ساده و بی قصد و غرض نشون میده و خب من مدام به خودم یادآوری میکنم که باید همیشه تصویر بزرگ تر رو ببینم و یادم نره «واقعیات» رو. شاید اگر بتونم کمی خودم رو جمع کنم و شروع کنم به خودم برسم ومثلا اتاقم رو مرتب و یکمی نو نوار کنم و یا پایان نامه‌م رو به جایی برسونم و کشور هم ازین وضعیت بگایی دائمی خارج بشه، اونوقت این قضیه هم خودش حل و فصل و رفع و رجوع شه و دیگه انقدر توی مخم نباشه که بخوام راجع بهش اینجا پنج پاراگراف چرت و پرت بنویسم.