حدود ده روز پیش برای مدت یک ساعت واقعا حس میکردم خوشبختم، هیچ چیزی در مورد زندگیم تغییر نکرده بود. همه چیز به همون گهی بود. دوستپسرم میخواست ولم کنه و بره. باید به زودی بر میگشتم سرکار و هیچ آیندهای برای خودم متصور نبودم، اما برای یک ساعت هیچکدوم مهم نبود. توی وان حموم خونه دوستپسرم دراز کشیده بودم و آب رو تا جایی که میتونستم داغ کرده بودم، نشئه بودم و هیچی به جز نشئگی حس نمیکردم. با فیس واش مردونه دوستپسرم صورتم رو شسته بودم و داشتم از توی گوشیم کتاب میخوندم. کتاب در مورد دختر ۲۵ ساله افسردهای بود که میخواست یک سال بخوابه تا خوب شه. خیلی وقت بود که هیچ کتابی انقدر منو جذب نکرده بود. شخصیت اصلی جوری طراحی شده بود که هر دختری مثل من باهاش ارتباط برقرار میکرد و از لحن کنایه آمیز و شوخیهای ناراحتکننده و زننده نویسنده لذت میبردم. نیم ساعت بدون پلک زدن کتاب خوندم و بعد موهام رو شستم و با تیشرتم خشک کردم و اومدم بیرون و سیگار کشیدم. پلکهام روی هم میفتاد و متوجه خراشیدگی گلوم که به خاطر سیگارهای پشت هم گاییده شده بود نبودم. برای مدت طولانی دوست پسرم رو بغل کردم و خوابم برد.
جدیدا متوجه شدم که پر از خشمم، مهم نیست نسبت به چی، از محیط اطرافم متنفرم. از تهران، هوای سنگین و آلودهش توی زمستون و هوای گرم و خشکش توی تابستون. از قیافه آدمها، زنها اغلب شکل همدیگهن. تزریق ژل توی نواحی متعدد صورت. مردها کوتوله و بدلباسن و هیز و بیرحم. جاهایی که قبلا بهشون علاقه داشتم خراب شدن و یا تغییر کاربری دادند. سینمای قدیمی نزدیک دانشگاه حاشیه بلوار کشاورز تبدیل به یه ساختمون متروکه شده که یه بنر پلاستیکی زشت با آرم دانشگاه روش چسبوندن. پیاده روها تنگ و پر از موتورین. موقع رانندگی حس میکنم توی تونل وحشتم. آدمهای محل کارم متظاهر، بدجنس و غیرقابل اعتمادن. یادمه مدرسه که میرفتم هر روز صبح از شدت اضطراب تهوع داشتم. اون تهوع از همون جنس هنوز هم باهامه. وقتی باید برای مرخصی از سوپروایزرم اجازه بگیرم از خودم و از اون متنفرم. این به نظرم یک بروکراسی ساده نیست. این یه ارهس توی ماتحتم و تا آخر عمر با من خواهد موند. تسلیم شدن، مغلوب شدن، اجازه گرفتن، نوکر بودن، سگ دو زدن. متاسفانه این خشم توی رفتارم هم خودش رو نشون میده و توی ۶ ماه گذشته با دو نفر از دوستای نزدیکم قطع رابطه کردم. دقیقا اونجایی از رابطه که حس کردم دیگه نمیتونم مهربون باشم و تحمل کنم. به نظرم هر رابطهای یک عمری داره. رابطهم با دوستم شین بعد از ۵ سال باید تموم میشد. این رو خودش هم فهمید. بعد ازینکه سر یه بحث ساده جرش دادم و توی توییترم چند بار بهش فحش دادم چون میدونستم که میخونه. نمی دونم چرا انقد به خشونت کشیده شد. شاید چون پنج سال بهش مهلت دادم تا کمی درکم کنه و یکم شل کنه، پیشرفت کنه و سعی کنه منو جوری که هستم بپذیره. راستش از مدل محبت کردنش خوشم نمیومد، محبت زیاد و توقع زیاد. شباهتی هم به هم نداشتیم. اون دوست داشت کارمند باشه و از چیزهای ساده توی زندگیش لذت ببره. من همیشه پر از بدبینی و نفرت بودم و حوصلهم اغلب سر رفته بود. یک دوستی غلط و بیمعنی دیگه رو هم خاتمه دادم. دوستیم با سین، وقتی بهم گفت به خاطر دوست دختر داشتن دیگه نمیتونه من رو مهمونی دعوت کنه و همونجوری که پسرها وقتی میرن توی رابطه با آدم سرسنگین میشن، سرسنگین شد با خوشحالی و بدون عذاب وجدان دیگه باهاش حرف نزدم. دلیلم هم منطقی بود، حوصله نداشتم تلاش کنم و به ارتباطم باهاش ادامه بدم. آخرین باری که دیدمش متوجه شدم واقعا تصمیم درستی گرفتم، توی یک ایونت بی سر و ته که به خاطر الف تصمیم گرفتم برم دیدمش. الف دوست مشترکمون بود، توی یه گالری جدید توی مرکز شهر کار میکرد و دوست داشت با آدمایی رفت و آمد کنه که کمک کنن توی هرم زندگی اجتماعی خودش رو بکشه بالا. من رو هم با یکی ازونا اشتباه گرفته بود. من نردبون خوبی برای رشد توی جامعه نبودم. حتی دوست خوبی هم نبودم. شرکت توی اون ایونت آخرین تلاشی بود که برای حفظ دوستی کوتاه مدت و بی معنیم با الف کردم. ایونت کسشر توی یه کافه فوقالعاده بد توی فرشته برگزار میشد. کافه هه انگار از قصد ضعیف بود. شاید این هم یه استراتژی فروش باشه. شاید پولدارهای ایرانی جدیدا دوست دارن مستقیما تحقیر بشن و پول بدن. هرکسی که اونجا بود انگار یک فرم فکاهی و دیستوپیایی از چیزی بود که باید باشه. دخترها با کلاه barret و روسری های کوچیک (خود من هم روسری کوچیک سر کرده بودم) و لباسهای دیزاینر ایرانی ( پر زرق و برق و بیکیفیت) همه بیرون توی پیاده روی صدمتری اون کافه گه تجمع میکردن و سیگار میکشیدن. هرکسی یه عنی بود و در عین حال هیچ عنی نبود. موزیسینهای مستقل بی استعداد گمنام، شبه هنرمندهای علفی پولدار میانسال که وانمود میکردن دارن کار میکنن و پرت و پلا میگفتن. بیمبموها، پسرهای بیمغز خوشقیافه که مدل برندهای گه الکی گرون ایرانی بودن. توی همون ایونت سین رو دیدم، کنار الف نشسته بود. راستش خوشحال بودم که اونجا دیدمش. متوجه شدم آدمی مثل اون رو همینجاها باید دید و براش دست تکون داد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر