الان حدودا ۶ ماه میشه که دارم هرروز ۹-۵ کار میکنم. شرایط کاریم نسبتا ایدهآله. صندلیم ارگونومیکه و تجهیزات کامپیوتریم جدیدن. حقوقم نسبت به تجربه کاریم و جاهای مشابه خوبه. طی یک روز کاری سه نوبت قهوه میخورم. صبح قهوه دمی از قهوه ساز تخمی ای که همکارام قبل از من مشارکتی خریدن و نوبتی قهوه دم میکنیم. حدود یک ساعت بعد از ناهارم قهوه سردی که از کافه رییس سفارش میدم و عصر قبل رفتن اگه زیاد بمونم، باز هم قهوه دمی تخمی. ناهار هم معمولا ساندویچ یا سالاد میخورم. با تمام این تمهیدات، حدود ۲-۳ کیلو چاق شدم. علتش میتونه این باشه که ورزش رفتنم رو ول کردم. البته از این ماه مجددا شروعش کردم. میشه گف عملا نابود شدم. نه میتونم حرکات کششی رو درست انجام بدم نه قدرتی، خیلی زود نفسم میگیره و آمادگی جسمانیم دوباره به صفر رسیده.
وقتی رزومهم رو فرستاد که برم سر این کار، توی یک حالت درموندگی بودم. به خاطر کرونا عملا زندگیم متوقف شده بود و از کار پاره وقتمم ناراضی بودم. حس می کردم انجام دادن این کار بهم کمک میکنه که بزرگ بشم و اعتماد به نفس پیدا کنم. تا حدی هم این اتفاق افتاد ولی به نظر میرسه که افسرده شدم. هیچوقت نفهمیدم افسردگی واقعا چجوریه ونمیدونم مشکلات خودم اسمشون این هست یا بر اساس کرایتریای دی اس ام پنج تمام شرایط دپرشن کلینیکال بهش اطلاق میشه یا نه ولی این احساسات رو مرتب تجربه میکنم:
۱. اغلب احساس میکنم توانایی ارتباط برقرار کردن با محیط اطرافمو ندارم و به نظر میاد که شرایط محیطیم غیر واقعین و هیچ تمرکزی ندارم، حتی تمرکز انجام کارهای ساده و تکراری ای که هرروز توی شرکت انجام میدم.
۲. صبح نمیتونم از خواب بیدار شم و سعی میکنم از قصد بیشتر بخوابم روزهای تعطیل حتی تا ۲ ظهر هم شده که خوابیدم.
۳. هیچ علاقه ای به معاشرت با آدمها ندارم و وقتی باهام صحبت میکنن اکثرا حتی نمیتونم گوش بدم که چی میگن.
۴. با اینکه شب ها دوست دارم زود بخوابم ولی در طول شب همش از خواب بیدار میشم.
۵. انجام دادن هیچ کاری خوشحالم نمیکنم و همیشه احساس میکنم حوصلهم سر رفته.
۶. زودرنج و تحریک پذیر شدم
۷. نمیتونم اتاقم و محیط اطرافم رو مرتب کنم و یا کارهایی که قرار بوده انجام بدم رو انجام بدم.
حتی کارهایی که قبلا با رغبت انجام میدادم مثل نوشتن رو هم نمیتونم انجام بدم و لحنم رسمی و اداری شده مثلا همین کسشرایی که نوشتم شبیه پرسشنامهست.
چند تا از روابط دوستیم که برام ارزش زیادی داشتن رو هم خودم از قصد تموم کردم و نسبت به سایر آدمایی که مثلا دوستم هستن یا می بینمشون هیچ حس خوش بینی ای ندارم. برعکس حتی سعی میکنم با آدمایی معاشرت کنم که تحقیرم میکنن. مثلا دوست/همکارم که منظم بولیم میکنه.
راستش فکر میکنم خاصیت کار اینه که برات هیچ ارزش و شخصیتی باقی نمیذاره.دبستان که بودم از ناظم و معلمهای مدرسهم متنفر بودم. همین حس رو الان تقریبا به بالادستی هام سرکار دارم. تفاوتش اینه که اون موقع بچه بودم و ازم انتظار میرفت که حرف گوش کن باشم، الان یک بزرگسال محسوب میشم ولی تقریبا با همون شدت توسط بالادستی هام سرکار تحقیر میشم. اوایل خیلی برام عجیب بود، باورم نمیشد. الان کاملا پذیرفتمش.
در مورد استعفا دادن تقریبا با همه آدمهایی که میشناختم یک دور صحبت کردم. خیلیها نظرشون این بود که باید استعفا بدم و به برنامههام برسم ولی راستش توی ذهنم هیچ برنامه ای وجود نداره.انگار از اسفند پارسال که کاملا از دوست پسر سابقم جدا شدم و اونم تمام و کمال چند مرتبه و با انواع روشها شاشید به روح و روانم و همزمان پاندمی هم اومد. ذهنم یهو خالی شد و به هر شتی چنگ زدم که حس نکنم سقوط کردم و تا خرخره توی گهم ولی خب به نظر میرسه هرچی دست و پا زدم بدتر شده. یکی از دست و پا زدن هام همین سرکار رفتن بود، جایی که روزی چندین مرتبه باید شان انسانی خودت رو هم فراموش کنی و بعد هم کتونی نو بخری و یا شب بری سوشی بخوری که فراموش کنی چقدر حقیر و بدبختی و بعد این تبدیل میشه به زندگیت و چیزی که هست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر