یکشنبه، آذر ۲۴

step 1: don't play the victim

یکی از دوستان نسبتا نزدیکم امروز دفاع کرد و چند روز دیگر هم مهاجرت میکند. جلسه دفاع، جشن عروسی و مراسم عزای نزدیکان همیشه باعث می شوند که آدم بنیادی تر به واقعیت های زندگی فکر کند. اینکه تمام مناسبات اجتماعی چقدر پیش پا افتاده هستند و اینکه آدم ها باید تمام این مراحل را طی کنند فارغ التحصیل شوند، ازدواج کنند، بچه دار شوند و بلاشک و بدون استثنا یک روز هم اتفاقی یا برنامه ریزی شده بمیرند.این وسط اگر آدمی باشی که خودت را غیر کانفورمیست و تافته ی جدا بافته فرض کنی طی اینجور مراسمات دچار اضطراب مضاعف می شوی، چون بالاخره حتی توی نوعی هم باید از دانشگاه فارغ التحصیل شوی و سوگند نامه یا به قول که آن احمقی که متنش را تنظیم کرده سند شرافتت را به آموزش دانشکده تقدیم کنی و بعد هم از همه تشکر کنی و اشک بریزی که به این موفقیت عظیم نایل شدی. البته همین موفقیتی که من الان با لحن کنایه آمیز از آن یاد کردم برای خودم هم زیادی محسوب میشود حتی همین چندماه اخیر که کارم را شروع کرده ام و دکتر خطابم میکنند و در جایگاه درمانگر با مریض ها سروکار دارم از قدرت و موضع تسلطم به قشر مراجعین لذت می برم. به تازگی متوجه شده ام که من عادت هایی دارم که از نوعی تعارض ذهنی حاصل می شوند ( عقده ای هستم) و حتی بعضی ازین عادت ها را از وقتی که خیلی بچه بودم داشتم و رایج ترینش این است که همیشه جلوی بقیه آدم ها فضای خانه و افراد خانواده ام را سخت گیر تر از چیزی که هستند توصیف میکنم تا طرف مقابل نسبت به من حس ترحم و تحسین داشته باشد. مثلا کلاس سوم که بودم سرکلاس و به صورت عمومی گفتم که مادرم من را هرروز دعوا میکند و سرم داد میزند. کاری که هرگز نمیکرد، بداخلاقی میکرد ولی دعوای جدی ای نبود. راستش متوجه شده ام ازین که در جایگاه قربانی ای باشم که آخر کار به سختی ها و ظلم هایی که سرش آمده فائق می آید خوشم می آید. جدایی اخیرم هم یک سناریو از همین دست بود، هفته ی قبل یکی از شب هایی که از شدت ناراحتی خوابم نمیبرد تصمیم گرفتم به گوگل پناه ببرم کاری که همیشه میکنم گوگل کردم که how to deal with infidelity of your partner، پیشنهاد اول گوگل یکی ازین سایت های زرد بود و عنوان مطلب هم این بود که چگونه در ۸ مرحله ی ساده با خیانت پارتنر خود کنار بیاییم، بین هر پاراگراف هم پاپ آپ های تبلیغاتی داشت با مضمون اگه فک میکنی دوسپسرت داره زیرآبی میره این اپو دانلود کن تا همیشه ببینی رو نقشه کجاست و چیزهایی از این دست. خلاصه قدم اول این بود که "نقش قربانی رو بازی نکن" و خلاصه خواستم با همین یک جمله با جدایی کنار بیایم و بعد کم کم شروع کردم به فکر کردن به خود رابطه و دوست پسر سابقم، یاد آخرین شبی افتادم که به عنوان یک زوج با هم بودیم، رفته بودیم مهمانی تولد دختر صاحب خانه ی طرف، دختر صاحب خانه یک پیردختر بود که با خواهر پیردخترش و برادر پیر پسرش هنوز با پدر و مادرشان زندگی میکردند. صاحب خانه ی اصلی در واقعا مادره بود، پدره فقط یک مترسک بود کمی سنتی، عملا بیکار و پدر تیپیکال ایرانی. مادرشان یا به اصطلاح خانم دکتر همان کسی بود که کل خانه را مدیریت میکرد و انگاری که ملک هم به اسم همین خانم بود. تولد دخترشان یک مهمانی خانوادگی-دوستانه بود، دختره فقط دوست های دخترش را دعوت کرده بود، نصفشان متاهل بودند بقیه هم ازین مدل دخترهای دهه شصتی که می توانند تا صبح با آهنگ های تخمی ایرانی برقصند. دی جی هم داشتند. صدای بلندگوها گوش آدم را کر میکرد، دی جی خودش یک مرد چاق شکم گنده بو ازین ها که خیلی عرق میکنند و حتی نمی توانند در سطح شوهرخاله ها هم بامزه باشند. من و دوستپسر پیرم هم حتی جایی نداشتیم که بتوانیم بشینیم یا بایستیم و نمی خواستیم برقصیم، شروع کردیم تا خرخره عرق خوردن و هرچند وقت یک بار میرفتیم طبقه بالا تا سیگار بکشیم( جلوی آقا و خانم دکتر کسی سیگار نمیکشید) و بتوانیم برای چند دقیقه از شر دی جی و صدای جیغ مهمان ها راحت باشیم. وسط یکی از همین برک های کوتاه بودم که شروع کردم از خودم پرسیدن که من دقیقا چرا باید اینجا باشم؟ از کل نمایش مسخره ی دوست پسرم برای جلب رضایت و خایه مالی صاحب خانه اش متنفر بودم، ازین که وانمود میکرد که خایه مالی صاحب خانه اش را کردن کلش یک سیاست زیرکانه است که فقط به عقل خودش رسیده و ازینکه من هم آن وسط باید پا به پایش نقش بازی میکردم. توی آن مهمانی تخمی و وسط نورپردازی های لیزری چروک های صورتش بیشتر از همیشه به چشمم می آمد، حس میکردم از رابطه با این آدم دیگر چیزی بیشتر ازین عایدم نمی شود. خودشیفتگی بیمارگونه اش عصبی ام میکرد. آدم جالبی بود و خوب می توانست حرف بزند اما فقط و فقط در مورد خودش، در واقع در مورد شکست های پیاپیش که کلش را به صورت یک روایت مرتب در آورده بودو به عنوان یک داستان دست اول به همه عرضه میکرد. از تلاش های رقت انگیزش برای پیشرفت کردن و جا باز کردن بین آدم های دوهزاری ای که به گمان خودش توی پیشبرد اهداف مسخره اش برای رسیدن به یک جایگاه ثابت توی ادبیات و هنراین مملکت مسخره نقش داشتند و نگاه طبقاتی اش به هشتاد درصد آدم های اطرافش( هرچند که خودش تقریبا کل دستاورد های نصفه و نیمه اش را به لطف رانت داشت). بارها سعی کردم بهش حق بدهم و نقص های شخصیتیش را به سابقه ی شکست های مکرر و روابط عاطفی غلط و ناموفقش ربط میدادم ولی حقیقت کل مدت جلوی چشمم بود من پارتنر ایده آل این آدم نبودم. من خودم را میشناختم و آینده ی نسبتا خوبی هم در انتظارم بود، چرا باید وقتم را اینجوری تلف میکردم؟ دوست پسر سابقم دیگر قدرت بروز و تولید احساسات انسانی را نداشت و تا ۵ سال دیگر قرار بود شروع کند به کچل شدن و باید به قول خودش از بین دختر های "پاخورده" باقی مانده در "مارکت" کسی را پیدا میکرد تا شاید بتواند فرضا با او ازدواج کند و یک بچه برایش پس بیندازد چرا که از سر همان اختلال خودشیفتگی فکر میکرد باید تخم و ترکه داشته باشد تا نسل آدم هایی مثل خودش ادامه پیدا کند.