جمعه تولد دوست صمیمیم بود، امروز سورپرایزش کردیم. یعنی من که از سورپرایز بدم میاد و ایده ی من نبود ایده یکی دیگه از دوستانش بود و خب نمیشد مخالفت خاصی کرد. به نظر من همین که روز تولد دوستاش آدم اونجا باشه و محبت خودش رو نشون بده کافیه. من تا هشت سرکار بودم. دو ساعت اول کارم تلفن ها خراب بود. خرکیف بودم. کتابی که داشتم می خوندم رو تموم کردم «نامه به پدر» از کافکا. نامه ایه که کافکا به پدرش نوشته و خب ظاهرا هیچوقت به پدرش نرسیده. جزو معدود چیزهایی بود که راحت خوندمش یعنی میخکوبم کرد. صادقانه بود و روانکاوانه. وسط خوندن آخرین صفحه ها بودم که سوپروایزرم بهم تشر زد که تلفن ها ده دقیقه ای هست وصل شده و چرا نمیرم روی خط. از این آدم به خصوص لجم میگیره. بسیجیه و قبل کرونا با دمپایی میرفت وضو میگرفت و با آستینای بالازده و پشمای دست خیسش همه جا راه میرفت. یک بار هم اوایل کرونا داشت از زنش و یا به قول خودش «خانومش» صحبت میکرد که کار نمیکنه و چقدر راحته، توی اون شیفت همه زن بودیم و حتی یادمه تعطیلات رسمی عید بود و ما اومده بودیم سرکار و خلاصه از همون موقعا کینهش رو رسما به دل گرفتم. تا وصل شدم و اولین تلفن رو جواب دادم یک مرد با صدای شل و ول گفت « سلااام خانوم دکتر، چه خبر از کووید؟ » معمولا وقتی جملهشون رو با سلام خانوم دکتر شروع میکنن یعنی پای ثابت زنگ زدن به این خراب شدهن ( وگرنه از کجا می دونن که اپراتور پشت خط مدرکش چیه؟ ) و خب آدمی که مدام به یه خط تلفن دولتی منسوب به وزارت بهداشت تلفن میکنه یا بیکاره یا کسخل یا وسواسی یا ترکیبی از همه ی این ها. خلاصه تا صدای طرف و لحن کشدارش رو شنیدم نفرت شروع کردم توم جوشیدن، معمولا اینجور موقع ها طرف تا پنج دقیقه مغزت رو رنده کنه ول کن نیست، این یارو هم ازین قاعده مستثنی نبود یعنی فقط ۴ بار پرسید که واکسن کووید کی میاد. اینجور وقت ها معمولا در حالی که به بغل دستیم نگاه می کنم با صورتم شکلک در میارم و یا ادا و اطواری که انگار دارم شکنجه میشم و هیچوقت نشده که کسی از همکارام متوجهم بشه، انگار که نامرئی هستم. حس «نامرئی» بودن فقط مختص سرکارم نیست و چند وقتیه که بدجور تجربهش میکنم در حدی که اکانت توییترم رو پابلیک کردم تا شاید کمتر حسش کنم ولی خب کمکی نکرد و بدترش هم کرد شاید. حتی موقع رانندگی هم این حس رو دارم با اینکه پشت فرمون نشستن برام شکنجهس خودم رو مجبور میکنم که بشینم چون همه میگن تنها راهیه که رانندگیم بهتر میشه واقعا نمی دونم کی قراره این اتفاق بیفته یعنی رانندگیم که خب خیلی بهتر شده نسبت به اوایل ولی اون روز توی چمران تصادف کردم یه ماشین شاسی بلند دکل، نزدیک به خروجی پل مدیریت تقریبا داشت از روم رد می شد و سر ماشینش خورد به ماشینم. من شوکه شدم و حتی نمی فهمیدم چی شده، البته اتفاق خاصی برای ماشین نیفتاد به جز یه خط ولی صدای بدی داد و ترسیدم. زدم کنار و یارو در رفت و اون موقع فهمیدم که خب پس اون «مقصر» بوده و بعد بغضم ترکید و با گریه ماشین رو روشن کردم و به راهم ادامه دادم. گریهم ترکیبی بود از حس نفرت به خودم احساس ضعف و ترس زیاد. تجربه ی تخمی ای بود. خب داشتم در مورد تولد دوستم می نوشتم که ۵-۶ نفر بودیم و قرار بود توی پارک سورپرایزش کنیم، توی گروه داشتن مسئولیت هارو تقسیم میکردن و من چون یجورایی دوست صمیمیش هستم و تا قبل اون هیچ مسئولیت خاصی قبول نکرده بودم، گفتم که زیردستی و لیوان و کارد و چنگال یک بار مصرف رو میگیرم و بعد از شیفتم رفتم سراغ خریدشون. یه یک بار مصرفی توی قائم مقام بود که رفتم دم درش و دیدم بستهس و خب قائم مقام رو رفتم بالا تا بتونم سوپر بزرگ یا هایپر یا شیرینی فروشی پیدا کنم و برای اولین بار تونستم خیابون رو با دقت ببینم. هوا دیگه مثل گذشته دم نداره ولی باز هم گرم بود و با ماسک خیلی سخت بود. اوایل خیابون چند تا بوتیک دیدم. مغازه هایی که انگار ده سال پیش کار و بارشون سکه بوده ولی الان تبدیل شده بودن به «بوتیک قدیمی» و لباس تو خونه و یا جنس چینی بی کیفیت میفروختن. خیلی وقته به لباس پوشیدنم مثل گذشته اهمیت نمیدم، راستش توی گذشته به دلیل سرمایه گذاری زیادی که در این امر کردم الان کمی راحتم و تی شرت های گشاد و شلوار فاق بلند میپوشم و روش هم یه روپوش گشاد و ساده،اخیرا حدودا دو سایز هم کم کردم و لباس هام عملا به تنم زار میزنن. با خودم فکر کردم که الان استایلم شبیه ایناییه که «اهمیت نمیدن» که خب این هم یک توهمه چون اونایی که خوش تیپن ولی انگار اهمیت ندادهن درواقع زمان بیشتری رو صرف فکر کردن به لباس هاشون کردن که چجوری قشنگ باشه ولی توی چشم هم نباشه، در حالی که اگر واقعا اهمیت ندی نمی تونی خیلی خوشتیپ باشی، خیلی معقوله ی پیچیده ایه. از جلوی بوتیک ها رد شدم و دیگه داشتم خسته میشدم و دلم میخواست که زودتر جست و جوی بزرگم برای رسیدن به پیش دستی یک بار مصرف تموم بشه و خب بالاخره یک سوپر مارکت که معلوم بود جنسش جوره پیدا کردم و خریدم رو انجام دادم و سیگار و شیرقهوه ی ماهشام هم خریدم و نشستم روی نیمکت پارک کوچولویی وسط خیابون که مشخص بود جاییه که راننده تاکسی ها در طول روز میان چایی میخورن و نماز میخونن و سیگار کشیدم و شیرقهوهم رو خوردم و توییت کردم که «قائم مقام خیابون جالبیه».
سهشنبه، مرداد ۲۸
قائم مقام
اشتراک در:
پستها (Atom)