یکی ازین روانشناس های دوهزاری که ولوی سوشال میدیا هستن یک بار میگفت( حالا نمی دونم به نقل از بزرگان یا همینجوری از ماتحت خودش چون من هم یک دوهزاریام) که افراد تا ۲۴ سالگی عملا نوجوانن، به نظرم حرفش درست بود.
چند وقتیه که ورزش کردن رو شروع کردم، دوستم نون خیلی به ورزش علاقه داره و دوست داره که حتی مربی فیتنس بشه با اینکه توی دانشگاه برق میخونه و داره زور میزنه درسش رو تموم کنه. حدودا ۴ ماه پیش من خیلی پایین و داغون بودم و بهم پیشنهاد داد که دوباره ورزش کردن رو شروع کنم. آخرین بار که امتحان کرده بودم هم به اصرار خودش بود، بعدش رفت انگلیس برای اراسموس و من موندم تهران و پیگیری ای هم نکردم، نکتهش رو نمیگرفتم. مربیمون مریم جون مربی خوبیه، باشگاه تو محدوده ی میدون ولیعصره، شوهر مریم جون سر همون کوچه ی باشگاه سوپر مارکت داره اسمش رو فرض کنیم هست «اصغر»، یه ۱۴-۱۵ سالی از خود مریم بزرگ تره، زود با همین اصغر ازدواج کرده و بچه هم اورده، با اینحال انقدر به ورزش علاقه داشته که طبق گفته ی خودش بچه ها رو کول میکرده و میبرده استخرو باشگاه ، نون دوستم که همش داره تو یوتویوب زنای سفید پوست فیتنس ترینر رو دنبال میکنه سخت معتقده که مریم حسابی به روزه و درست تمرین میده. من این چیزا حالیم نمیشه ولی خب با مریم مشکلی ندارم، هرچند سخت تمرین میده. جلسه ی اولی که کلاس داشتیم فک کنم وزنه زدیم( یه نکته ای که مریم داره و من دوست دارم اینه که هیچوقت تمرین تکراری نمیده وهرجلسه یه چیزی کار میکنیم) یادمه تا قبل ازون همیشه موقع ورزش سعی میکردم تمرینارو تا آخر انجام ندم و از زیرش شونه خالی کنم، اون روز از نظر روحی هم تو وضع بدی بودم و از رو قرصام پاشده بودم اومدم کلاسی که امیدی هم نداشتم بتونه کمکی بکنه، مریم جون موزیک گذاشت، گف از رادیوی شوهر «صدف بیوتی»ه که ظاهرا دی جیه، هیچی از موزیکه یادم نیست فقط میگفت که if you wanna be rich, you've got to be a bitch بعد من ازین موزیک خیلی خوشم اومد و به اصطلاح فازش رو گرفتم و شروع کردم باهاش جدی ورزش کردن، بعد ورزش نون بهم قهوه و ساندویچ رژیمی داد و تاکید کرد که باید تغذیهم رو اصلاح کنم و اون قهوه هه و خستگی بعد ورزش خیلی بهم چسبید و فهمیدم که خیلی از ورزش کردن خوشم میاد و اگه تا الان ورزش نمیکردم لابد احمقی چیزی بودم. ورزش واقعا برای من نقطه ی عطف بود، بعد اون بود که متوجه شدم من بدنی هم دارم و کل وجودم در ذهنم خلاصه نمیشه، شروعش بهم اعتماد به نفس کافی رو داد که ساز زدنم رو هم جدی تر بگیرم و بدون اینکه بخوام بترسم رانندگی کنم، آخرین باری که همچین نقطه ی عطفی داشتم وقتی بود که ۱۲ سالم شده بود و باید میرفتم آمپول میزدم، تا قبل اون مثل سگ از سوزن میترسیدم وموقع تزریق کولی بازی در میوردم و حتی فرار میکردم، بعدش سر این تزریقه یهو حس کردم که خب «دیگه بزرگ شدم و زشته جیغ بزنم» و آروم نشستم سرجام و گذاشتم یارو سوزن رو فرو کنه تو ماهیچهم و جیکم در نیومد.
معقوله ی دیگه ای که چند وقته جدی پیگیریش میکنم سازمه، استادم رو عوض کردم. معروف و اسم و رسم داره و خیلی متواضع. به خاطر ماهیت خود سازم و نوع موزیکی که دوست داره نسبت به سنش آدم جالبی هم هست، جهان بینیش رو دوست دارم، البته هیچوقت توی زندگیم به اون صورت «منتور» یا حتی عمیق تر ازون «مراد» نداشتم و دوست دارم همچین رابطه ای با استادم داشته باشم، داشتن اینجور رابطه با کسی برای من خیلی سخته چون همش منتظرم آدما ناامیدم کنن ولی حتی شده به صورت مصنوعی هم دارم احساسات هوادار گونه و متاثر بودنم ازش رو در خودم تقویت میکنم، حس میکنم اگر وقت آزادم بیشتر بود یا میخواستم موزیسین بشم واقعا میتونستم تاثیر خیلی بیشتری از چیزی که الان از استادم می گیرم ازش بگیرم ولی خب فعلا اعتماد به نفسش رو ندارم و بهش جدی فکر نمیکنم، چند وقت پیش ازش پرسیدم که چی شد که تصمیم گرفت بیس بزنه و برام تعریف کرد که با چه بدبختی ای اجراهای متالیکا رو روی نوار ویدئویی گیر میورده و همین که ساز زدن کلیف برتون رو دیده فهمیده که میخواد بیسیست بشه، منم بعدش رفتم و توی پتج ثانیه اجرای زنده ی کلیف برتون رو توی یوتویوب سرچ کردم و لایکش کردم.
جدیدا در مورد اینکه میگن «گذشت زمان به مووآن کردن آدم کمک میکنه» هم فکر کردم، در مورد رابطه ی قبلیم به نتیجه های جالبی رسیدم و فکر میکنم این جمله لزوما درست نیست، به نظرم اتفاقا مووآن کردن اصلا نقطه ی عطف نداره و یه رونده ولی از یه جایی به بعد آدم میفته توی سراشیبی، بعدش که بر میگرده و بهش نگاه میکنه می بینه که خب جاهای سختش رو رد کرده، در مورد رابطه ی قبلیم یادمه وقتی تازه تموم شده بود یه ایمیل برای دوستپسر قبلیم نوشته بودم در مورد چیزهایی که راجع بهش دوست داشتم و به نظرم هم کار قشنگی اومده بود که بخوام باهاش در میون بذارم، اینترنت کشور قطع شد و اون ایمیل هرگز بهش نرسید، دو سه روز قبل رفتم دوباره خوندمش و به طرز جالبی هیچ کدوم از وقایعی که در موردشون نوشته بودم و ازشون به عنوان خاطره ی مورد علاقهم یاد کرده بودم حتی یادم نمیاومد، جالبه که شاید یک ماه قبل بخشیش رو به خاطر داشتم، به نظرم وقتی که واقعا متوجه شدم توی چه رابطه ای بودم تمام چیزهایی که سعی میکردم به یاد داشته باشم، خود به خود معنیشون رو از دست داده بودن و در نتیجه «فراموش» شده بودن. به نظرم رابطه شبیه یک حبابه و تا وقتی درگیر احساسات سطحیت نسبت به اون آدم و یا اون موقعیت هستی هیچ چیز رو درست نمی بینی، من هم خیلی چیزهارو متوجه نمیشدم مثلا اینکه تفاوت سنی ۱۴-۱۵ سالهم با دوست پسر قبلیم صرفا یه تفاوت سنی ساده نبود. نمیدیدم که اون زندگی خارج از قید و بند و توقعات اطرافیانش رو تقریبا همزمان با من شروع کرده (یعنی عملا ۴-۵ سال) و ما اصولا ازین نظر مشابه بودیم ولی تفاوتی که داشتیم این بود که اون قبل ازین ده سال رو صرف سرکوب خودش کرده بود و رسما دیگه نمی شد بهش گفت سالم یا قابل اعتماد یا بدون عقده، متوجه نمیشدم که آدمی که همچین وضعیتی داره حتی ممکنه بیاد و از اشخاص سوم( اینجا من) برای تحریک مصنوعی احساسات خودش و یا تقویت کردن رابطهش با آدمای دیگه استفاده کنه. الان اینو میفهمم و خب وقتی اولش فهمیدم خیلی عصبانی شدم، همونجور که از مزاحم خیابونی یا مریضای عقده ای داروخانه عصبانی میشم ولی این عصبانیت دیگه از سر سرخوردگی عاطفی نبود، عمقی نداشت و زود راحتم گذاشت، الان سبکم و می تونم سرم رو از آب در بیارم نفس بکشم.