دو سه روز پیش رفتم خونه یه نقاش که ازم پرتره بکشه، طرف رو توی اینستاگرام فالو میکردم و بعد خودش بهم تکست داده بود که برم خونهش تا بتونه پرترهم رو بکشه، تا قبل اینکه بهم تکست بده اصلا یادم رفته بود که همچین آدمی رو فالو میکنم، فک میکنم ۲۲ سال داشت حدودا و نقاشی هاش تقریبا کپی نقاشی های لوسین فروید بودن. نمی دونم چرا قبول کردم که این کار رو بکنم یعنی برم خونه ی کسی که مطلقا نمیشناسمش، حدودا ۲۰۰۰ تا فالوئر داره و ادعا می کنه که کشیدن پرتره های فالوئرهاش بخشی از یه پروژه ی شخصی هستن ولی چون خیلی زندگی کسالت باری دارم قبول کردم که برم. خونه خونه ی خودش نبود البته و خونه ی خانوادگیشون بود. به نظر میومد که طرف کمی وسواسی هم هست چون همه جا بی نهایت تمیز و مرتب بود و ازم خواست که لباس ها و کیفم رو دقیقا یک جای مخصوص توی کمدش بذارم. بعد بهم توضیح داد که این «پروژه»ی پرتره کشیدن از فالوئرهاش رو از پارسال شروع کرده و دلیلش هم اینه که خیلی آدم اجتماعی ای نیست چون مناسبات اجتماعی به نظرش بیهوده و اتلاف وقت هستن و فقط دلش میخواد نقاشی بکشه و آهنگ سازی کنه. درمورد موسیقی کلاسیک آوانگارد و شوئنبرگ هم یه چیزایی تفت داد و شروع کرد صورتم رو با رنگ سبز نقاشی کردن. کمی باهم معاشرت کردیم و نقاشی های جدیدش رو بهم نشون داد که کمتر شبیه فروید بودن و در مورد نقاشی ها صحبت کردیم و بعدش هم من رو بوسید. کل این ماجراجویی بی مزه به نظرم بی فایده و خالی از معنیه حتی تا قبل این که بخوام در موردش بنویسم سلسله ی اتفاقات و صحبت هام با طرف رو درست یادم نمیومد.
«ن» رو هم همراهی کردم برای خریدن گوشی جدیدش. نمی دونم چرا وقتی دوباره موبایل رو توی دستش دیدم عصبی و ناراحت و کلافه شدم. بعضی وقتا حس میکنم دارم زیر بار استرس له میشم. استرس کارم، استرس رابطهی سراسر دروغم با خانوادهم و استرس این رابطه. خیلی سخته با کسی وقت بگذرونی که اعتمادی به حسش به خودت نداری. اگر میدونستم که ازم متنفره یا اهمیتی بهم نمیده همه چیز برام خیلی راحت تر بود. بارها همین رو توی ذهنم فرض کردم ولی بعد فراموش میکنم. انگار یکمی ازین بازی خوشم هم میاد راستش. معاشرت با آدمی که در ظاهر قضیه باهات دوسته و انگار هیچ مشکلی باهات نداره ولی واقعیت امر رو نمی تونی بفهمی. شاید گشتن توی دیوایس های شخصیش یکمی به آدم سرنخ بده و باعث بشه که بیشتر آسیب روانی ببینی. شاید برای همین بود که تا گوشی جدید رو توی دستش دیدم همینقدر بهم فشار اومد و داشت گریهم میگرفت و خودم رو نگه داشتم تا از هم فرو نپاشم.