چهارشنبه، بهمن ۳۰

دو سه روز پیش رفتم خونه یه نقاش که ازم پرتره بکشه، طرف رو توی اینستاگرام فالو میکردم و بعد خودش بهم تکست داده بود که برم خونه‌ش تا بتونه پرتره‌م رو بکشه، تا قبل اینکه بهم تکست بده اصلا یادم رفته بود که همچین آدمی رو فالو میکنم، فک میکنم ۲۲ سال داشت حدودا و نقاشی هاش تقریبا کپی نقاشی های لوسین فروید بودن. نمی دونم چرا قبول کردم که این کار رو بکنم یعنی برم خونه ی کسی که مطلقا نمیشناسمش، حدودا ۲۰۰۰ تا فالوئر داره و ادعا می کنه که کشیدن پرتره های فالوئرهاش بخشی از یه پروژه ی شخصی هستن ولی چون خیلی زندگی کسالت باری دارم قبول کردم که برم. خونه خونه ی خودش نبود البته و خونه ی خانوادگیشون بود. به نظر میومد که طرف کمی وسواسی هم هست چون همه جا بی نهایت تمیز و مرتب بود و ازم خواست که لباس ها و کیفم رو دقیقا یک جای مخصوص توی کمدش بذارم. بعد بهم توضیح داد که این «پروژه»‌ی پرتره کشیدن از فالوئرهاش رو از پارسال شروع کرده و دلیلش هم اینه که خیلی آدم اجتماعی ای نیست چون مناسبات اجتماعی به نظرش بیهوده و اتلاف وقت هستن و فقط دلش میخواد نقاشی بکشه و آهنگ سازی کنه. درمورد موسیقی کلاسیک آوانگارد و شوئنبرگ هم یه چیزایی تفت داد و شروع کرد صورتم رو با رنگ سبز نقاشی کردن. کمی باهم معاشرت کردیم و نقاشی های جدیدش رو بهم نشون داد که کمتر شبیه فروید بودن و در مورد نقاشی ها صحبت کردیم و بعدش هم من رو بوسید. کل این ماجراجویی بی مزه به نظرم بی فایده و خالی از معنیه حتی تا قبل این که بخوام در موردش بنویسم سلسله ی اتفاقات و صحبت هام با طرف رو درست یادم نمیومد.
«ن» رو هم همراهی کردم برای خریدن گوشی جدیدش. نمی دونم چرا وقتی دوباره موبایل رو توی دستش دیدم عصبی و ناراحت و کلافه شدم. بعضی وقتا حس میکنم دارم زیر بار استرس له میشم. استرس کارم، استرس رابطه‌ی سراسر دروغم با خانواده‌م و استرس این رابطه. خیلی سخته با کسی وقت بگذرونی که اعتمادی به حسش به خودت نداری. اگر میدونستم که ازم متنفره یا اهمیتی بهم نمیده همه چیز برام خیلی راحت تر بود.  بارها همین رو توی ذهنم فرض کردم ولی بعد فراموش میکنم. انگار یکمی ازین بازی خوشم هم میاد راستش. معاشرت با آدمی که در ظاهر قضیه باهات دوسته و انگار هیچ مشکلی باهات نداره ولی واقعیت امر رو نمی تونی بفهمی. شاید گشتن توی دیوایس های شخصیش یکمی به آدم سرنخ بده و باعث بشه که بیشتر آسیب روانی ببینی. شاید برای همین بود که تا گوشی جدید رو توی دستش دیدم همینقدر بهم فشار اومد و داشت گریه‌م میگرفت و خودم رو نگه داشتم تا از هم فرو نپاشم.

دوشنبه، بهمن ۲۱

امروز رفتم فروشگاه «فرهنگ» میدون ولیعصر و برای خودم یک دفترچه خریدم تا برنامه ریزی های سفر اروپام رو جز به جز توش وارد کنم. اولین چیز قابل قبولی که دیدم رو برداشتم. حس میکردم نمی تونم توی دفترچه های بیشمار قبلیم یا یادداشت های گوشیم این چیزهارو وارد کنم و باید حتما یک دفترچه ی نو بخرم تا بتونم کار سخت و طاقت فرسای برنامه ریزی سفرم رو انجام بدم. از کتابفروشی یک کتاب داستایفسکی هم خریدم چون حس کردم دلم میخواد ازین به بعد توی وسایل نقلیه عمومی کتاب بخونم(به جای چک کردن وحشیانه ی گوشیم) و باید حتما کتابی باشه که خوندنش راحت باشه به علاوه ی تمام این ها حس میکردم که توی اون لحظه موجود قابل ترحمی هستم و باید برم برای خودم کتاب و دفترچه بخرم تا شاید کمی سرحال بیام. قبل از کتابفروشی رفته بودم روانپزشک، «خانم دکتر» دیر رسیده بود و سرجمع نیم ساعت هم صحبت نکردیم. تا نشسته بودم روی صندلی مطب زده بودم زیر گریه و بهش گفته بودم که حس میکنم به کمک احتیاج دارم و ازم پرسیده بود چی اذیتم میکنه و جواب داده بودم که احساساتم غیرقابل کنترل شده‌ن و مداوم دارم گریه میکنم و نمی تونم جلوی احساس ناراحتیم رو بگیرم.در واقع روم نمی شد که واقعیت رو بگم چیزی که واقعا داشت اذیتم میکرد رو و با خودم فکر کردم حالا که ما داریم پول میدیم چرا جایی نیست که بری و اتفاقای بدی که واقعا برات افتاده رو بگی و طرف مقابل جوابی که دوست داری بشنوی رو بهت بگه و احساس آرامش کنی؟  دکتر روانپزشک یک خانم محجبه بود که مانتو و شلوار پارچه ای زشت و کفش اسکچرز مشکی پوشیده بود، حدودا ۳۰ ساله بود و بعد ازینکه از من تمام سوالای قابل پیشبینی رو پرسید بهم گف که افسردگی دارم و بعدش هم جدید ترین مهار کننده ی بازجذب سروتونین موجود توی بازار رو برام نسخه کرد و گفت که دوز کم بخورم چون با توجه به سابقه ی خانوادگی وحشتناکم ممکنه مانیک بشم و یا افکار خودکشی به سرم بزنه، این ها رو که بهم گفت کمی تهییج شدم و با خودم فکر کردم که پس من هم مستعد بیماری های روانی جدی تر هستم و شاید واقعا مریضم و مریضیم هم جدیه. در طول ویزیت شدنم متوجه شدم که چند بار از دکتر برای اینکه گریه میکردم عذرخواهی کردم یعنی خودش متوجهم کردم گف چرا انقدر برای این حالتت از من معذرت میخوای؟ راستش تنها سوالی بود که ازم پرسید وجوابی براش نداشتم. از دکتر وقت بعدی ای نگرفتم و نسخه‌ش رو هم انداختم ته کیفم و با خودم فکر کردم که احتمالا هیچوقت شروع به خوردن دارو نمیکنم. بعدش سیگار روشن کردم و پیاده رفتم به سمت کتابفروشی. توی راه به کیارش فکر کردم، درست نمیدونم رابطه‌م باهاش چیه ولی آدمیه که من وانمود میکنم بینمون خیلی تنش جنسی هست و اون هم همینطور، درواقعیت ولی احتمالا فقط دوست های خوبی هستیم، هردو توی رابطه های اشتباه. به مهمونی ای که هردومون تنهایی توش شرکت کرده بودیم فکر کردم و اینکه موقع شام خوردن و دور میز وسط دوست های مشترکمون کنار هم نشسته بودیم و پاهامونو زیر میز به هم میمالیدیم، و من خوشحال بودم و نگران ابتذال و زشتی این جرکت نبودم، مست بودم و احساس میکردم که جوونم و میتونم روزهای خوب هم داشته باشم. 
توی کتابفروشی کتابی از لکان هم دیدم که نارنجی بود و عنوانش «اضطراب» بود، توی فصل دومش لکان داشت در مورد فلسفه ی شرق صحبت میکرد و بعد هم عشق رو تعریف کرده بود. گفته بودعشق میشه دادن چیزی که خودت مالکش نیستی به دیگری، نه هدیه دادن بلکه دادن چیزی که خودت نداریش فهمیدن فقدان در خودت و دادن اون به طرف مقابل و برای همینه که عشق «زنانه» ست. مدت طولانی ای به این فکر کردم که آیا به کسی عشق ورزیدم و یا تواناییش رو دارم ولی به جوابی نرسیدم.