سه‌شنبه، خرداد ۷

پترا

پترا یک شهر باستانی در اردن است و یکی از عجایب هفت گانه ی جهان  که سالها پیش توسط مردمانی بدوی ساخته شده نکته ای هم که دارد این است که این ها رفته اند و کوه را کنده و در دل صخره ها وسط بیابان شهر ساخته اند علتش هم فکر میکنم برای در امان ماندن از حمله ی یک قوم وحشی و ظالم بوده باشد یا همچین چیزی، راستش این چند جمله تمام اطلاعاتی‌ست که من از پترا دارم و اصلا از صحتش هم اطمینانی ندارم در واقع ممکن است چرند محض باشد، جولای گذشته آنجا بودم ، همراه گروهی از دانشجویان داروسازی خاورمیانه ای که طبعا به جز من و دو نفر همراه ایرانی ام بقیه همه عرب زبان بودند در نتیجه کسی که راهنمای بازدید ما بود، بیشتر به عربی صحبت می کرد و وسطش یادش می افتاد که همه عرب نیستند و بر میگشت و چند جمله به انگلیسی می گفت و این کار را هم خیلی ناگهانی و در عرض میلی ثانیه انجام میداد و این باعث شده بود که حتی عرب ها هم کلافه شوند و به همین دلیل من اطلاعات دقیقی از پترا و تاریخچه ی ساخت آن ندارم فقط میدانم که واقعا زیباست، ، روز قبل را تقریبا به طور کامل  در یک هتل درجه چند بین راهی مانده بودیم، تمام مسافرین هتل توریست بودند ولی نه از انواع ثروتمند بیشتری ها دانشجو بودند حتی یادم است که یک دسته پسر آمریکایی هم بین توریست ها بودند همه هیکل های ورزیده و موهای براق فندقی و بلوند داشتند شبیه بازیکنان تیم فوتبال آمریکایی فیلم های پنیری آمریکایی و با شورت ورزشی اینور آنور می رفتند توی استخر هم دیدمشان، من و میم ( دختر همراه ایرانی ام که یک هفته قبل از عروسیش به این سفر آمده بود) تصمیم گرفتیم که عصربرویم استخر چون حوصله مان سر رفته بود و میم هم نظرش این بود که ما سیصد دلار برای این تور پول داده ایم و بهتر است از همه ی منابع استفاده کنیم، من که مایو نداشتم یک بادی مشکی داشتم که تصمیم گرفتم جای مایو بپوشم و میم هم  تصمیم گرفت با لباس زیر و یک رویی نازک حریر که شبیه ربدوشامبر بود و در ایران از آن به عنوان مانتو استفاده میکرد برود توی آب و شنا کند، وارد محوطه که شدم دیدم چند دختر لبنانی یک گوشه ایستاده اند و دارند آب را تماشا می کنند ولی هیچ دختری توی آب نبود ، فکر کردیم شاید لباس شنا نداشته نباشند ( البته بعید بود چون این لبنانی ها هرکدام دوتا چمدان لباس داشتند و هر دو یک لباس جدید و مناسب موقعیت می پوشیدند) خلاصه که من اعتنایی نکردم و شلوارم را در آوردم و خواستم بروم توی آب یک دفعه با سیل نگاه های خیره مواجهه شدم در حدی که معذب شدم و یک حوله دور خودم پیچیدم ولی میم با همان رویی کذایی رفت توی آب و شروع کرد به شنا کردن  فقط او بود و پسران همسفرم  که به طرز عجیبی هیز بودند و انگار در فرهنگشان استخر مختلط خیلی بار معنایی سنگینی داشت یا اینکه از فاصله ی نزدیک دختری که مایو پوشیده باشد ندیده بودند (البته پس از نیم ساعت چند دختر حجابی با بورکینی یا همان مایوی اسلامی به آنها پیوستند که به نظرم مسلمان های مقید همیشه اصرار دارند در هر عرصه ای حضور خودشان را اعلام کنند و این شنا با بورکینی هم کاملا حرکتی از همین جنس است )، من هم وانمود کردم که فقط میخواهم کنار آب بشینم ، یکی از دختر های لبنانی هم کنارم نشست از او پرسیدم چرا شنا نمیکند گفت چون که مایو ی اون دو تکه است و حس میکند جو طوری نیست که بتواند  الان شنا کند ، کمی که نشستم یک پسر بی نهایت چاق شنا کنان خودش را رساند به من و شروع کرد سؤال پیچم کردن ، تقریبا نمیتوانست انگلیسی صحبت کند و تمام مدت به سینه هایم خیره شده بود ، از خیر استخر گذشتم ، رفتم توی بالکن کنار استخر سیگار کشیدم و دسته ی آمریکایی ها را هم همانجا دیدم  کمی هم بر بر نگاهشان کردم چون راستش توی زندگیم این همه آمریکایی یک جا ندیده بودم، دو ساعت بعد با تعدادی از همسفران به قصد گردش در شهر بین راهی ای که هتل در نزدیکی اش بود بیرون رفیتم، سوار ون شدیم، ون کوچک بود و جای کافی نداشتیم چهارتایی روی صندلی ها چپیده بودیم میم با من نیامد میخواست با همسر آینده اش چت کند و جزئیات کارت عروسی را بررسی کند ،پس از مدتی جروبحث تصمیم این شد که برویم یک هتل و از بار آنجا استفاده کنیم، من یک آبجو گرفتم توی آن جمع به جز من و یک پسر دیگر و دو تا از دوست های انگلیسی و فرانسوی بچه ها کسی الکل نخورد به خصوص دخترها فقط قلیان میکشیدند و یا کاپوچینو میخوردند، نصفه شب با حالتی کمی مست رسیده بودم به هتل ، اینترنت خیلی بد بود ، میم هنوز توی لابی بود و داشت با گوشی اش بازی می کرد ، به سختی وای فایم را وصل کردم خواهرم چندین پیام فرستاده بود تا به من اطلاع بدهد که مادربزرگم وقتی توی آپارتمانش تنها بوده سکته ی مغزی کرده بوده و حالش خیلی وخیم است ، برده بودنش بیمارستان، نزدیک صبح بود، میم و دختر دیگر خواب بودند، رفتم توی توالت و مدت طولانی ای خودم را توی آینه نگاه کردم و با خودم فکر میکردم که آیا شوکه هستم یا نه ، چند ساعت باقیمانده را تقریبا نتوانستم بخوابم، فردا صبحش ساعت ۷ به سمت پترا حرکت کردیم و من در حالی که باد داغ میخورد به گونه هام به مادربزرگم در ایران فکر میکردم ، به سکته ی مغزی و سعی میکردم چیزهایی که راجع به سکته ی مغزی بهم تدریس شده بود را به یاد بیاورم ، از خواهرم پرسیده بودم میزان آسیب چقدر بوده ، او نمیدانست در واقع هنوز مشخص نبود ولی ظاهرا یک طرف بدن مادربزرگم کاملا فلج شده بود، مدام سعی میکردم آخرین باری که دیدمش را به یاد بیاورم ، روزی که پرواز داشتم خانه ی ما بود ، ازش خداحافظی نسبتا خوبی کرده بودم و حتی فکر کنم مرا بوسیده بود، برای من تو راهی خریده بود، از این لواشک ها که شبیه شکلاتند و یک ترشی مصنوعی دارند ، هیچوقت با او رابطه ی خیلی عمیقی نداشتم ولی حالا که این خبر را شنیده بودم توی ذهنم دنبال خاطره هایش بودم ،خاطره های خوب ، لحظات خوشحالی اش .هوا گرم بود و من یک پیراهن بلند پوشیده بودم که آستین نداشت و آفتاب شانه هایم را می سوزاند، سرم درد میکرد و دلشوره داشتم ، هنگامی که میخواستیم وارد شویم مسئول کنترل بلیت که پاسپورت ها را چک میکرد پاسپورت ما ایرانی ها را به مدت ده دقیقه نگاه کرده بود و سپس خواست خودمان را هم ببیند البته این ها مردم مهربانی هستند و مرد هم برایمان توضیح داد که اینجا معمولا توریست ایرانی نمی آید و حضور ما کمی برایش عجیب است سپس به ما توضیح داد که چون عرب نیستیم باید نفری ۷۰ دلار بابت بازدید از مجموعه پرداخت کنیم که واقعا مبلغ زیادی بود ولی ما چون گروهی سفر میکردیم و نمی شد که تنها باشیم و مضاف براین چون این بنا هم از عجایب هفتگانه بود و ما تا دروازه اش آمده بودیم بالاخره ۷۰ دلار را به سختی پرداخت کردیم.
 معماری پترا اینجوری‌ست که از وسط یک سری صخره ی حفر شده که خیلی بلند و زیبا هستند عبور میکنی و در نهایت میرسی به یک بنای باشکوه مقبره مانند یک ساختمان بزرگ که در واقع یک صخره ی سنگی سرخ عظیم است که یک دست تراشیده شده و به شکل عمارت در آمده و ستون های عظیمی دارد ، آهسته آهسته و از وسط دالان های سنگی ، این عمارت باشکوه در نظرت نمایان می شود، آرام راه می رفتم و تا عمارت را دیدم اشک در چشمانم جوشید و بلند هق هق گریه کردم.