جمعه، مرداد ۱۱

من طاقت زندگی در پیش رویم را ندارم.

دوست مادرم از بوشهر به دیدنش آمده، پزشک زنان است، یک شاسی بلند مشکی و چندین خانه در بوشهر دارد، در سن پنجاه سالگی و با هزار بدبختی از شوهر دومش بچه دار شده، بچه را خودش نگه نمی دارد، خواهر شوهر جوانش پرستاری بچه را میکند، خودش مداوما سرکار است. علاوه بر مدرک پزشکی تخصصی اش، لیسانس حقوق هم دارد از داشنگاه آزاد بوشهر، سر طلاق اولش شوهره انقدر اذیتش کرده که فکر کرده باید خودش برود و درس وکالت بخواند. من دوست ندارم از اتاقم خارج شوم حوصله ی معاشرت باهاش را ندارم، پر سر و صداست و زیادی رک، لابد میخواهد از وضعیت پایان نامه ام بپرسد، بعد همه نظر تخخصی‌شان را اعلام میکنند. مادرم میخواهد بگوید که هنوز پروپوزال ننوشته ام و پدرم هم میگوید که موضوعی که انتخاب کرده ام ساده و پیش پا افتاده و از سر واکنی‌ست. البته خودم بهشان گفته ام. عادتی است که من دارم، کم کردن ارزش کارهایم در نظر دیگران و البته خودم. شاید واقعا هم کارهایم ارزش خاصی ندارند. پنج سال پیش رشته ای که چیزی ازش نمی دانستم را انتخاب کردم، همه ی واحد ها را تقریبا بی دردسر پاس کرده ام و معدلم هم نسبتا خوب است. بی هیچ مشکلی تا همینجا آمده ام، ولی نمی دانم بعدش به کجا قرار است برسد. تنها کاری که از سر علاقه میکنم یادگرفتن زبان های جدید است. کلاس زبان که می روم همه فقط در مورد مهاجرت و پرونده ی مهاجرتشان صحبت میکنند. من هنوز پرونده ی مهاجرت ندارم، نمی دانم میخواهم به کجا بروم. دوست ندارم درسم را ادامه بدهم ولی ازین راه راحت می توانم ازینجا بروم. تا سال قبل مطمئن بودم که چاره ی کارم رفتن است، الان ولی نمی دانم. احساس علاقه و تعلقی به اینجا ندارم صرفا توی طبقه اجتماعی دلخواهم هستم، تقریبا بالای هرم جامعه ، برایم کمی سخت است که انقدر سنگین هزینه کنم و بروم جایی دیگر، به عنوان مهاجر شروع کنم به کار کردن، مدرکم را تبدیل کنم، توی صف بایستم ، بدبختی بکشم. حس میکنم جوانی ام از همین حالا به هدر رفته، مختوم است. 
اصلا نمی دانم جوانی واقعا معنای خاصی دارد یا نه، تمام احساسات انسانی برایم تکراری شده اند، روی یک موج امید- ناامیدی هستم، تقریبا تعلقی به کسی ندارم و کسی هم تعلق خاطری به من ندارد، با خودم میگویم لابد ازون دخترا نیستم. دخترهایی که مردها را اسیر و فلج میکنند. جدیدا ترسوتر هم شده ام. هرچه میگذرد بیشتر ترسو و ضعیف می شوم. دوست دارم به خودم بقبولانم که اینها علائم بزرگسالی‌ست، نمی دانم بزرگ تر ها هم همینطور هستند یا نه، هفته ی پیش تمام جرئتم را جمع کردم که از مردی که تقریبا ۶ ماهی هست باهم قرار میگذاریم بپرسم که از من خوشش می آید یانه، نمی دانم این طبیعی‌ست یا نه ولی انگار قرار است زندگی همینجوری پیش برود با همین کیفیت.