شنبه، دی ۱۸

All you have to say is that it's gonna get better but it never does , it never does

دلم آرامش ِ سه سالگی هایم را می خواهد ، وقتی توی آغوش مادرم صندلی جلوی ماشین خوابم برده بود و پدرم داشت رانندگی می کرد . توی لحظه هایی که ماشین تکان میخورد و از خواب می پریدم و نور های محو جاده چشمم را می زد . آخ کاش بچه میماندم ، کاش بزرگ نمی شدم . کاش آرامش یک پوسته ی نازک نبود که به سادگی از بین برود و نیست و نابود شود ، کاش کودکانه به یک خدا باور داشتم ، کاش معصومانه به ذهنم خطور هم نمی کرد که کسانی که دوستشان دارم ، ممکن است آزارم بدهند ، کاش روحم خسته نبود و سلول های بدنم دلتنگ و منتظر نبودند . می دانم همه ی این ها غیر ممکن است . ولی می توانم آرزو کنم . می دانم که قوی هستم ، می دانم که شاید یک روز ، به این کثافت عادت کنم . ولی می خواهم یک شب هم که شده ضعیف باشم می خواهم  تا سر حد مرگ گریه کنم .می دانم  که فردا دوباره سرم را بالا می گیرم  لبخند می زنم  و روز هایم را می گذرانم ولی می خواهم فقط یک شب هم که شده دست از تلاش بردارم و تمام غم های دنیا را در آغوش بگیرم و از ضعیف بودنم نترسم .