پنجشنبه، آبان ۲۳

انفجار نور

تصمیم گرفتم ازین به بعداینجا بیشتر بنویسم، شاید چون توی سرم انقدر فکر هست که لازمه جایی نوشته بشن تا ذهنم مرتب بشه و دیوونه نشم. تقریبا یک هفته ای هست که رسما کار میکنم و مطمئنم که از این کار متنفرم، حالا تنفر نه ولی کار جالبی هم نیست، زمان خیلی کند میگذره و داروخانه شبیه یک دخمه‌س. شب ها حدود ۹ و نیم میرسم خونه، هروقت که میام خونه مامانم روی مبل روبه روی تلویزیون نشسته و داره گزارش ام آر آی می نویسه، روزها میره سرکار تا ساعت ۷-۸ و شب تا ۱۱ تو خونه کار میکنه، بهش دقت کردم دیدم که پوستش داره شروع میکنه به افتادن و چروک شدن، بله مادرم داره پیر میشه و این منو به وحشت میندازه. یاد دو سه شب پیش افتادم که در خونه رو باز کردم و یک جفت کفش مشکی زنونه نا آشنا دیدم و برای چند لحظه فکر کردم که کفش های مامان بزرگم هستن ولی بعد یادم افتاد که مادر بزرگم نزدیک یک سالی هست که مرده و وحشت کردم و غمگین شدم مرگ نزدیکان، چیزی که هیچوقت بهش عادت نمیکنی فقط مغزت یاد میگیره بهش فکر نکنه. تصمیم گرفتم کمی پیش مادرم بشینم چون یک هفته ای بود درست ندیده بودمش، تلویزیون داشت یک مشت تبلیغات نشون میداد، عموهای فیتیله ای توی یک سریال جدید بازی کرده بودن، برگشتم به ده سالگیام همیشه جمعه برنامشون رو نگاه میکردم حتی اونا هم پیر شده بودن، به نظرم صدا و سیما واقعا ترسناکه و هرچی میگذره اگزاتیک تر میشه، یک سری آدم ثابت که همون کارهای ده سال پیش رو دارن تکرار میکنن و مخاطباش هم نمی دونم کی هستن انقدر که از مردم توی خیابون فاصله دارم و دور خودم دیوار کشیدم، مادرم یکی از مخاطبین صدا و سیماست، روشنش میکنه که پخش بشه و کار خودش رو انجام میده جلوی تلویزیون. تبلیغات های صدا و سیما هم انگار روز به روز آبگوشتی تر میشن، یک تبلیغات داشت نشون میداد که توش آدم های جوون توی موقعیت های بد مثلا نزدیک شدن به زمان زایمانشون یا تصادف کردن و بگایی های اینجوری به پدر و مادرشون زنگ میزنن و ازشون درخواست کمک میکنن آخرش هم یک شعار کلیشه ای میده که آره نذاریم این ارتباط مهم یک طرفه بشه و به این تبلیغات که رسید مامانم شروع کرد به من متلک انداختن که آره رابطه ی ما که از قبل یک طرفه شده، البته حق هم داره واقعا رابطه‌مون یک طرفه‌س، گف تو هیچوقت حال منو نمی پرسی منم گفتم مگه تو میپرسی؟ بحثمون واقعا به جایی نرسید.
چند وقت پیش هم خاله م زنگ زد خونمون و خبر داد که شوهر خاله‌م دوباره تقریبا سکته کرده و من یهو فهمیدم که ای بابا شوهر خاله‌م هم ممکنه چند وقت دیگه بمیره و بعد خیلی برام تکان دهنده بود که دارم به سنی می رسم که فک و فامیلم تلپ تلپ میفتن میمیرن و ازم انتظار میره که بدونم میخوام چیکار کنم، حس میکنم تا چشم به هم بزنم چهل سالم شده و میدونم که اگر مسیر زندگیمو درست انتخاب نکنم توی چهل سالگیم از الانم هم قراره وضعم بدتر باشه، به نظرم معاشرت آدمای چهل ساله مثل دوست پسر قبلیم با آدمای همسن من اشتباهه حداقل برای من که اشتباه بود، چون الان به اون سن هم امیدی ندارم میترسم مثل اون تمام عیب های شخصیتیم به زشت ترین شکل ممکن بزنه بیرون و بیفتم تو همون سرازیری که اون افتاده، خیلی مسیر بدیه انگار که بلیت یک طرفه باشه به خود جهنم.