دوشنبه، اردیبهشت ۸

کاری که برام خیلی سخته آشنا کردن دوستانم با همدیگه‌س، وقتی با دو تا از دوست‌هام که تنها ربطشون به همدیگه منم معاشرت می کنم مدام اضطراب دارم و حس می‌کنم وظیفه ی منه که سرگرمشون کنم. به تازگی دو تا از دوست هام را با هم آشنا کردم، دلیلش واقعا مسخره بود. چون زیاد آزادی ای برای گشت و گذار و بیرون از خونه بودن ندارم و کلا هم کار درستی نیست با توجه به شرایط کنونی( هه هه) تصمیم گرفتم زمان های محدودم را با جفتشون سپری کنم. من هیچوقت توی دوستی های اکیپی خوب نبودم چون شرایط لازم برای مایه گذاشتن برای اکیپ رو نداشتم و همیشه به سمت یکی از اعضا متمایل تر می شدم و یا به واسطه ی یکی از اعضا توی اون جمع حضور داشتم و به همین دلیل نمی تونستم هیچوقت خودم رو عضوی ازون جمع به حساب بیارم.  در واقع وقتی دوست‌دختر کسی باشم و وارد معاشرت با جمع دوستانش بشم نمی تونم به عنوان یک شخصیت مستقل باهاشون وارد اندرکنش بشم و فقط نقش دوست‌دختر اون شخص رو به عهده می گیرم. علاوه بر تمام این ها به نظرم دوستی های گروهی نهایتشون فروپاشیه و انگیزه ای برای وارد شدن و درگیر شدن ندارم. خلاصه که دوستی ها و رفاقت هام معمولا اینطوره که دو نفره‌س وسه نفره برام سخته ولی خب انجامش دادم. تا به حال دو بار، سه نفره معاشرت کردیم. بد هم نگذشته ولی راستش مکالمه ی جالب سه نفره ای به جریان نمیفته و معمولا یکی از دو نفرشون ساکت میشه و میره تو گوشیش و بعد اون نقش ها عوض میشه. تنها وقتی که همه نظر می‌دن در مورد غذاست که چی درست کنیم و یا اینکه کی برگردیم خونه. نمی دونم شاید هم واقعا معاشرت موفق، با کیفیت و یا ایده آل فقط یه تصویره و همین که هنوز به تیکه انداختن و همدیگه رو بازی دادن نیفتادیم خودش نشونه ی کیفیت قضیه‌س و بیشتر ازین نیست. 
بقیه ی زمان های روز رو با همکارام سپری میکنم و یا خانواده‌م. همکارام رو به دو دسته تقسیم کردم، اونایی که باهاشون خوش و بش میکنم وبهشون بیسکوییت تعارف میکنم و اونایی که فقط بهشون سلام زیرلبی می کنم. ۹۰ درصد دسته ی دومن. ۱۰ درصد توی دسته ی خوش و بشی ها هستن. دکتر خ. جزو افرادیه که باید باهاش خوش و بش کنم و حال دختر ۷ ساله‌ش رو بپرسم، اون آدمیه که منو برای کار توی اینجا به رییسمون پیشنهاد داده، مجبورم اکثر وقت ها شیفت هایی که نمی تونه بیاد رو هم به جاش قبول کنم، نمی دونم تا کی قراره دست بالا رو توی معاشرتمون داشته باشه شاید تا ابد. دکتر ش هم دوست و بغل دستیمه. خیلی مومن و نورانیه و فک کنم دو سه سال باشه که ازدواج کرده باشه. ولی ده سالی ازم بزرگ تره، چیزی که به هم دیگه متصلمون می‌کنه اینه که همزمان کارمون رو شروع کردیم و برای همین جزو «مطرودها» بودیم. نمی دونستیم ماگ های توی سینک هرکدوم برای کیه و یا اسم آبدارچی اونجا چیه. سوالاتمون رو از هم می پرسیدیم و اینجور چیزها. فکر کنم به نظرش من دختر آرومی هستم که حالا درسته خیلی باحجاب و اهل دین نیستم ولی خب دختر«خوبی» هستم. شاید حتی یک بار ضمنی ازم پرسید چرا تا به حال ازدواج نکردم، لبخند ملیحی زدم و گفتم «پیش نیومده» انگار که قرار بوده پیش بیاد و من تا انتهای راه رو رفتم وبعد چند جلسه صحبت توی لابی دانشکده فنی و چایی خوردن توی بوفه ی حقوق با یارو رفتیم لوکس طلایی سالاد فصل و کباب خوردیم و توی پارک ملت قدم زدیم ولی فقط به تفاهم نرسیدیم. احتمالا به زودی میاد یکی از دوست های نه چندان مذهبی شوهرش رو که به ادبیات و هنر علاقه داره و دنبال همسر دکتر میگرده بهم معرفی میکنه. راستش می دونم این رفتار دکتر ش از سر خیرخواهی و علاقه‌ش به منه ( نوعی از علاقه که آدم های مذهبی به همنوعان خودشون دارن و من رو منزجر نمی‌کنه) برای همین هم نقش همکارم مودب و آروم و با شخصیتش رو براش بازی می‌کنم. دو سه نفر از همکلاسی های دانشگاهم هم باهام همکار هستن، وقت هایی که با هم کار می‌کنیم سعی می‌کنم یه جوری باهاشون صمیمی بشم مثلا پلت سایه ای که از اینستاگرام می خواستم سفارش بدم رو نشونشون می‌دم و نظرمی خوام و یا در مورد رابطه ی شکست خورده و تموم شده‌م باهاشون دردودل می‌کنم. پیاز داغ داستان رو هم خیلی زیاد می‌کنم. یه شرح طولانی ازین‌ که تو چه رابطه ی پر از کثافت و دروغی بودم و چقدر وزن کم کردم و چه قرصی رو شروع کردم، نمی دونم اینجوری کسخل و بی‌فکر به نظر میام یا واقعی و قابل ترحم ولی خب بین جواب دادن تماس های تلفنی مریضا توی مرکز اطلاعات دارویی کار جالبی ندارم که بکنم. نمی تونم بگم این کار جالب تره یا کار داروخانه، اینجا مردم خیلی بیشتر باهات درگیر میشن و باید در مورد بواسیر و اسهال و یبوست و «نزدیکی» های محافظت نشده‌شون بشنوی و سوالات بیشتری هم بپرسی. کلا وقتی به هر نحوی به حرفه ی پزشکی مشغول باشی آدما توی بستر دیگه ای بهت اعتماد می‌کنن اولاش برام جالب بود، الان بعضی وقت ها منزجر می شم، نمی دونم از ادبیاتشونه یا بعضا ازشدت وخامت وضعیتشون و درموندگیشون. هرچی که هست حس دلسوزی و انسان‌دوستی ای که باید رو ندارم. وقتی مریض می‌گه که اطراف«عورتش» جوش زده و شروع میکنه اون جوش رو تصویر کردن و توضیح دادن واقعا سخته که حس پررنگ تهوع رو خفه کنی و حرفه ای ازش شرح حال بگیری حداقل برای من(که چندان مثال خوبی از رضایت شغلی نیستم) اینجوره.

دوشنبه، اردیبهشت ۱

چند شب پیش خواب دیدم که توی اتاق انباری خونه ی دوست‌پسر سابقم گیر کردم. خیلی ازون اتاق بدم میومد. همیشه سرد بود و پر از چیزهایی که نمی خواستم هیچوقت بدونم چی هستن. توی خواب نشسته بودم گوشه ی اتاق و می لرزیدم، مثل جنین مچاله شده بودم همون گوشه و در قفل بود و از بیرون صداهای نامفهوم میومد. از خواب که بیدار شدم تا چند دیقه نمی تونستم حرکت کنم و همون روز چند ساعت بعدش دوباره صورتم شروع کرد به گز گز، به مادر و پدرم چیزی نگفتم راجع بهش چون همون دفعه ی اول هم جدی نگرفتن. مامان عادت داره مسخرم کنه. بهم گفت «نمیفهمم چرا داری خودت رو لوس می کنی». راستش اصلا نمی دونم علتش چیه. خودم تقریبا مطمئنم که روان‌تنیه. خیلی هم بهم بر می خوره. همیشه فکر میکردم خیلی به روانم مسلطم و مغزم روانشناسانه‌س و الان نمیفهمم که روان مریضم چرا داره از تن و بدنم بهم سیگنال میده. اطمینان دارم که تا چند هفته دیگه خوب می شم.راستش حتی دلم نمی خواد پیگیری کنم ببینم علت چیه. به نظرم توی شرایط فعلیم نکته ای نداره. بهتر شدن در گذر زمان چیزیه که واقعا بهش ایمان اوردم. چند روز پیش «سگ کشی» رو دیدم. نمی دونم چرا ولی به طرز عجیبی دیدنش سرحالم کرد. جهانی که توی فیلم ساخته، دنیایی که همه توش دروغگو هستن و بی اعتمادی مطلق حاکمه و پایانش همونجوری که انتظار داری، خیلی به زندگی یک سال گذشته ی من نزدیک بود.

دوشنبه، فروردین ۱۸

یکی از همکلاسی های دبستانم چند وقت پیش توی اینستاگرام فالوم کرد، فکر میکنم واقعا آخرین باری که طرف رو حضوری دیده بودم شاید ۴ سال قبل بود توی یکی از همین مراسم های افطار دوره ی مدرسه‌مون. تنها سنت اجتماعی ای که بهش پایبندم شرکت توی همین افطاریه. اولاش واقعا دوست داشتم تجدید دیدار کنم با دوستام و این ها ولی آخرین باری که شرکت کردم بیشتر برام جنبه ی آیینی پیدا کرده بود. چون یهو وارد جمعی میشی که ۶ساله باهاشون اشتراکی نداری. مسیرها جدا شده و شروع میکنن ازت سوال پرسیدن، در مورد اینکه هرکسی کجای زندگیشه، لیسانس گرفته، درسش تموم شده؟ دومی رو زاییده یا حامله‌س؟ در مورد فارغ التحصیلای مدرسمون من خیلی با سایرین فرق دارم. ظاهرش اینجوریه که اونا مسلمونن من نیستم، خودم خیلی قشنگ بلدم مسخره کنم. همیشه به آدمای غریبه میگم. میگم اگه همکلاسی های سابقم الان تو فکر سیسمونی بچه‌شون هستن من دارم به جوینت سرشبم فکر میکنم. ولی حقیقتش اینه که این حرف غیر منصفانه‌س. بله ما باهم یک مدرسه میرفتیم و حالا یه سری ازین آدم ها انتخاب کردن که میخوان توی سن کم ازدواج کنن و بچه دار بشن که خیلی کار مسئولانه تریه نسبت به کارایی که من الان وانمود میکنم تو زندگیم دارم انجام میدم. بله شاید چند سال بعد که بچه های این افراد یکمی بزرگ و تاثیر پذیر شدن حتی همین دوستان سابقم نخوان آدمی مثل من اطراف بچه هه باشه و تاثیر بدی روش بذاره. اینجاس که شکاف هی داره عمیق تر میشه. حالا ولی این دختری که فالوم کرده بود ازین قماش هم نبود. نمی دونستم واقعا الان داره چیکار میکنه و چرا اصلا منو فالو کرده. مدتی گذشت و من یک عکس از خودم گذاشتم که داشتم سیگار می کشیدم و بعد همین آدم یهویی و از ناکجا بهم توی اینستاگرام تکست داد و صفحه ی دست سازه هاشو برام فرستاد، حالا چی میسازه؟با کاموا یه گردبندای فوق العاده زشتی میبافت که یجورایی انگار کیف فندک بودن یا فندکت توشون جا میشد و بعد متن مسیجش هم این بود که «تو ازین چیزایی که من میسازم احتمالا خوشت میاد بیا پیجم رو فالو کن و استوریم بذار که دوستاتم فالو کنن» نمی دونم چرا این اتفاق انقدر عصبانیم کرد، یعنی واقعا ناراحت شدم که اجازه میدم حتی در سطح مجازی یک نفر بخواد بیاد همچین نوع ارتباطی باهام بگیره. بعد یهویی یادم اومد که این دختر همون آدمیه که ازش یاد گرفتم ناخون بجوم و این عادت تخمی تا الان هم باهام هست و بلاکش کردم.
جدیدا چند جلسه تراپی هم رفتم. واقعا اذیت کننده‌س. همش ازم میپرسه «چه احساسی نسبت به فلان چیز داشتی» و واقعا ازون نوع سوالاییه که من از پاسخ بهش عاجزم. چیز دیگه ای که تراپی بهم یاد داده اینه که ما همه برخلاف چیزی که فکر میکنیم، هیچکدوم از اعمالمون پیچیدگی خاصی ندارن واقعا. حالا نمی دونم چرا دارم از اول شخص جمع استفاده میکنم ولی منظورم امثال خودم بود. البته ترمینولوژی قضیه هم واقعا رو مخمه. خیلی بی اصالته به نظرم. حالا شاید بعدا بیشتر بتونم توضیح بدم که چرا. 
به تازگی و بعد همین تراپی متوجه شدم که کل خاطرات مدرسه‌م رو «فراموش» کرده بودم و یه چیزایی ازش کم کم داره یادم میاد. خصوصا تو این زمان دل انگیزی که فقط خودم هستم و خودم توی خونه. مثلا امروز یه دعایی پخش شد از تلویزیون که اتفاقا یه سری دانش آموز داشتن همخوانی میکردن و فک کنم یکی ازین دعاهایی بود که برای تعجیل در ظهوره و یا همچین چیزایی و بعد یادم افتاد که این دعا رو بعد از نماز جماعت توی مدرسه می خوندیم و من اون موقعا از ته دلم بهش اعتقاد داشتم به تک تک جمله هاش و شاید ده ساله بودم و همه چیز فوق العاده ساده بود. من واقعا به مفهموم «منجی» باور داشتم یه بازه ای از زندگیم و مهم نیست که بچه بودم و عقلم نمی رسید ولی با تکرار اون دعا با همون آهنگ دیدم که دارم باهاش می خونم و دلم برای ایمان داشتن تنگ شد و به طرز احمقانه ای گریه‌م گرفت.