کاری که برام خیلی سخته آشنا کردن دوستانم با همدیگهس، وقتی با دو تا از دوستهام که تنها ربطشون به همدیگه منم معاشرت می کنم مدام اضطراب دارم و حس میکنم وظیفه ی منه که سرگرمشون کنم. به تازگی دو تا از دوست هام را با هم آشنا کردم، دلیلش واقعا مسخره بود. چون زیاد آزادی ای برای گشت و گذار و بیرون از خونه بودن ندارم و کلا هم کار درستی نیست با توجه به شرایط کنونی( هه هه) تصمیم گرفتم زمان های محدودم را با جفتشون سپری کنم. من هیچوقت توی دوستی های اکیپی خوب نبودم چون شرایط لازم برای مایه گذاشتن برای اکیپ رو نداشتم و همیشه به سمت یکی از اعضا متمایل تر می شدم و یا به واسطه ی یکی از اعضا توی اون جمع حضور داشتم و به همین دلیل نمی تونستم هیچوقت خودم رو عضوی ازون جمع به حساب بیارم. در واقع وقتی دوستدختر کسی باشم و وارد معاشرت با جمع دوستانش بشم نمی تونم به عنوان یک شخصیت مستقل باهاشون وارد اندرکنش بشم و فقط نقش دوستدختر اون شخص رو به عهده می گیرم. علاوه بر تمام این ها به نظرم دوستی های گروهی نهایتشون فروپاشیه و انگیزه ای برای وارد شدن و درگیر شدن ندارم. خلاصه که دوستی ها و رفاقت هام معمولا اینطوره که دو نفرهس وسه نفره برام سخته ولی خب انجامش دادم. تا به حال دو بار، سه نفره معاشرت کردیم. بد هم نگذشته ولی راستش مکالمه ی جالب سه نفره ای به جریان نمیفته و معمولا یکی از دو نفرشون ساکت میشه و میره تو گوشیش و بعد اون نقش ها عوض میشه. تنها وقتی که همه نظر میدن در مورد غذاست که چی درست کنیم و یا اینکه کی برگردیم خونه. نمی دونم شاید هم واقعا معاشرت موفق، با کیفیت و یا ایده آل فقط یه تصویره و همین که هنوز به تیکه انداختن و همدیگه رو بازی دادن نیفتادیم خودش نشونه ی کیفیت قضیهس و بیشتر ازین نیست.
بقیه ی زمان های روز رو با همکارام سپری میکنم و یا خانوادهم. همکارام رو به دو دسته تقسیم کردم، اونایی که باهاشون خوش و بش میکنم وبهشون بیسکوییت تعارف میکنم و اونایی که فقط بهشون سلام زیرلبی می کنم. ۹۰ درصد دسته ی دومن. ۱۰ درصد توی دسته ی خوش و بشی ها هستن. دکتر خ. جزو افرادیه که باید باهاش خوش و بش کنم و حال دختر ۷ سالهش رو بپرسم، اون آدمیه که منو برای کار توی اینجا به رییسمون پیشنهاد داده، مجبورم اکثر وقت ها شیفت هایی که نمی تونه بیاد رو هم به جاش قبول کنم، نمی دونم تا کی قراره دست بالا رو توی معاشرتمون داشته باشه شاید تا ابد. دکتر ش هم دوست و بغل دستیمه. خیلی مومن و نورانیه و فک کنم دو سه سال باشه که ازدواج کرده باشه. ولی ده سالی ازم بزرگ تره، چیزی که به هم دیگه متصلمون میکنه اینه که همزمان کارمون رو شروع کردیم و برای همین جزو «مطرودها» بودیم. نمی دونستیم ماگ های توی سینک هرکدوم برای کیه و یا اسم آبدارچی اونجا چیه. سوالاتمون رو از هم می پرسیدیم و اینجور چیزها. فکر کنم به نظرش من دختر آرومی هستم که حالا درسته خیلی باحجاب و اهل دین نیستم ولی خب دختر«خوبی» هستم. شاید حتی یک بار ضمنی ازم پرسید چرا تا به حال ازدواج نکردم، لبخند ملیحی زدم و گفتم «پیش نیومده» انگار که قرار بوده پیش بیاد و من تا انتهای راه رو رفتم وبعد چند جلسه صحبت توی لابی دانشکده فنی و چایی خوردن توی بوفه ی حقوق با یارو رفتیم لوکس طلایی سالاد فصل و کباب خوردیم و توی پارک ملت قدم زدیم ولی فقط به تفاهم نرسیدیم. احتمالا به زودی میاد یکی از دوست های نه چندان مذهبی شوهرش رو که به ادبیات و هنر علاقه داره و دنبال همسر دکتر میگرده بهم معرفی میکنه. راستش می دونم این رفتار دکتر ش از سر خیرخواهی و علاقهش به منه ( نوعی از علاقه که آدم های مذهبی به همنوعان خودشون دارن و من رو منزجر نمیکنه) برای همین هم نقش همکارم مودب و آروم و با شخصیتش رو براش بازی میکنم. دو سه نفر از همکلاسی های دانشگاهم هم باهام همکار هستن، وقت هایی که با هم کار میکنیم سعی میکنم یه جوری باهاشون صمیمی بشم مثلا پلت سایه ای که از اینستاگرام می خواستم سفارش بدم رو نشونشون میدم و نظرمی خوام و یا در مورد رابطه ی شکست خورده و تموم شدهم باهاشون دردودل میکنم. پیاز داغ داستان رو هم خیلی زیاد میکنم. یه شرح طولانی ازین که تو چه رابطه ی پر از کثافت و دروغی بودم و چقدر وزن کم کردم و چه قرصی رو شروع کردم، نمی دونم اینجوری کسخل و بیفکر به نظر میام یا واقعی و قابل ترحم ولی خب بین جواب دادن تماس های تلفنی مریضا توی مرکز اطلاعات دارویی کار جالبی ندارم که بکنم. نمی تونم بگم این کار جالب تره یا کار داروخانه، اینجا مردم خیلی بیشتر باهات درگیر میشن و باید در مورد بواسیر و اسهال و یبوست و «نزدیکی» های محافظت نشدهشون بشنوی و سوالات بیشتری هم بپرسی. کلا وقتی به هر نحوی به حرفه ی پزشکی مشغول باشی آدما توی بستر دیگه ای بهت اعتماد میکنن اولاش برام جالب بود، الان بعضی وقت ها منزجر می شم، نمی دونم از ادبیاتشونه یا بعضا ازشدت وخامت وضعیتشون و درموندگیشون. هرچی که هست حس دلسوزی و انساندوستی ای که باید رو ندارم. وقتی مریض میگه که اطراف«عورتش» جوش زده و شروع میکنه اون جوش رو تصویر کردن و توضیح دادن واقعا سخته که حس پررنگ تهوع رو خفه کنی و حرفه ای ازش شرح حال بگیری حداقل برای من(که چندان مثال خوبی از رضایت شغلی نیستم) اینجوره.