چهارشنبه، آذر ۱۱

طی چند ماه گذشته مدام اتفاقاتی برایم می افتد که انگار بخشی از یک پروسه ی نامرئی مطرود شدن باشد یا نمی دانم شاید من خودم راطرد شده حس می کنم ولی هر چه که هست ، برای من ترسناک و ناخوشایند است . از طرفی می دانم که رنج هایی که شاید هرروز می کشم انتخاب خودم بوده و چون آدمی که الان هستم باید مثل همین طوری زندگی کند پس نمی توانم حتی در ذهنم اعتراضی داشته باشم . خیلی وقت ها دوست دارم تمام این ها را ربط بدهم به جبر جغرافیایی و خیلی ساده تصور کنم چون دارم در این مملکت خلاف هنجار ها زندگی می کنم پس باید تمام این ها را هم تحمل کنم و حرفی نزنم . البته شاید خیلی هم بی ربط نباشد . چند وقت پیش آماری منتشر شد که نشان می داد ایران از لحاظ رتبه ی برابری بین زن و مرد جایگاه صد و چهل و یکم را از بین صد و چهل و پنج کشور دارد که همین آمار شاید خیلی چیزها را توجیه کند ولی بازهم شرایط فعلی ام برای من بی نهایت ترسناک است . من از تنهایی قدم زدن توی خیابان می ترسم ، خصوصا الان که دارد زمستان می شود و روزها کوتاه هستند و زود همه جا تاریک می شود و دم به دقیقه هم قرار است باران بیاید . از تنهایی تاکسی سوار شدن می ترسم و وقتی راننده مسیر همیشگی را نمی رود دچار اضطراب می شوم و تا به مقصد نرسیم نفس های عمیق می کشم و پایم را به کف ماشین می کوبم . از زن های پا به سن گذاشته ی توی مترو می ترسم . از مأمور های انتظامی توی پارک ها و خیابان ها می ترسم . از لباس هایی که دوست دارم بپوشم می ترسم . از داستان هایی که هر روز از دخترها و زن های دیگر می شنوم می ترسم . ازینکه وقتی مورد آزارجنسی قرار می گیرم و می خواهم با پدر و مادرم ترسم را در میان بگذارم مقصر قضیه من شناخته می شوم می ترسم . از احساس گناه و شکی که به خودم پیدا می کنم می ترسم . بعضی وقت ها حس می کنم آماده ی این همه خشونت نیستم مثلا وقتی در یک روز بارانی و سرد نتوانسته ام حتی یک تاکسی پیدا کنم و در حالی که از سرما می لرزم دارم پیاده می روم خانه باید نگاه ها و زمزمه های کثیف مرد های توی خیابان را هم تحمل کنم و با خودم فکر کنم شاید باید توی خانه می ماندم و هیچوقت بیرون نمی آمدم ، یا وقتی توی دانشگاه اتفاقی مکالمه های اجناس مذکر به ظاهر روشن فکر و مدرن را درباره ی دخترها ی اطراف و همکلاسی هایشان می شنوم حس می کنم از طرف جامعه هر روز مورد تعرض و قضاوت های نا به جا قرار می گیرم و فکر می کنم که چه گناهی کرده ام و اصولی که به عنوان حق اولیه ام برای خودم تعیین کرده ام را مورد سؤال قرار می دهم . حس می کنم جامعه مرا طرد کرده و من باید از این مردم وحشت داشته باشم و نمی دانم کجا باید دنبال امنیت بگردم .