دیروز از حدود ساعت ۶-۷ بعد از ظهر حس میکردم که پاهام بی حس شدن انگار که دیگه نیرویی توی پام نبود، البته به کسی نگفتم. با خودم فکر کردم اگه قرص بخورم و خوب بشم یعنی عصبیه احتمالا نوروسیس، همینجور هم شد تقریبا. یادم نیس چند تا قرص خوردم ولی شب قبل از خواب پاهام دوباره تبدیل شده بودن به پاهای سابقم. دیروز وقت تراپی آنلاین داشتم، ساعت ۹ از ساعت ۶ منتظر بودم که ساعت ۹ بشه و از چند نفر پرسیدم که باید آدم روسری سرش کنه یا نه؟ هیچکس جواب مشخصی نداشت. آخر سر روسری سرم کردم ولی روسریم وسط ویدئو کال افتاد رو شونه هام و چیزیم نشد.
هرروز که از خواب بیدار می شم سعی میکنم فکر کنم امروز چند شنبهست. پنجشنبه باید ۱۲ ساعت برم سرکار، فکر کردن بهش فلجم میکنه. نمی دونم چند روز پیش بود ولی ماشین مامان رو برداشتم و رفتم بیرون. خیابونا تقریبا خلوت بود به جز اندرزگو، دوستم شین کنار دستم بود چون هنوز تنهایی میترسم رانندگی کنم باهم رفتیم سوپر مارکت، اسم سوپرمارکت هست ژیوار مارکت و تمام جنساش خارجین یعنی بهتره بگم که خارجیا رو چیده جلوتر و برای اینکه بقیه جنسارو پیدا کنی باید تا اعماق سوپر بری، یه زوجی اومدن و ۴ بسته نودل خریدن. ازین بسته که هر بسته توش ده تا نودل هست، یه مدتی وراندازشون کردم، زنه عینکی بود و خوش لباس بود نسبتا. مرده شبیه سال ۸۲ لباس پوشیده بود و کچل شده بود ولی ازین کچل هایی که قبول نمیکنن کچلن و تار موهای کمشون رو شونه میکنن وسط کله ی کچلشون. دلم برای زنه سوخت بعدش خودمو سرزنش کردم که چرا دارم یه زوج غریبه رو قضاوت میکنم و شاید خیلی باهم خوبن یا زنه عاشق مردهس چون عشق که دلیل خاصی نمی خواد و به قیافه و این چیزا نیست. یه اورکت هفته ی پیش خریدم که خیلی قشنگه و شبیه لباس زنای فیلمای دهه هفتاد بیضاییه اونو پوشیده بودم و لاک زده بودم و دوش گرفته بودم و پشت فرمون ماشین مامانم نشستن هم بهم اعتماد به نفس مضاعف داده بود، عینک گربه ایم رو هم زده بودم و راستش رانندگی خیلی تراپیوتیک بود. البته پشت چراغ قرمز دو تا زاخار توی یه ماشین خیلی گنده بهمون گیر دادن، ماشینه انقد گنده بود که باید خم میشدن میومدن ازش بیرون تا ما حرفاشانو بشنویم یکیشون گف «مگه قرار نبود توی خونه بمونین کرونا نگیرین؟» ما محلش ندادیم ولی شیشه رو هم ندادیم بالا شین هی زیر لب میگفت آخه الان تو این وضعیت کی دنبال زیده؟ من خیلی درگیر چراغ قرمز بودم و گاز و ترمز بودم چون رانندگی واقعا سخته ولی به هرحال وقتی چراغ سبز شد زاخارا گاز دادن رفتن، به شین لبخند زدم و گفتم« نپسندیدنمون هیچکس با ما حال نمیکنه حاجی» و الکی سه ثانیه خنیدیدم. بعدش رفتیم کوچه پس کوچه های تخمی شمرون(!) رانندگی کردیم و من جونم بالا اومد، بعد پیاده شدم سیگار کشیدم و شین ازم عکس گرفت. از سوپری بستنی برک آپی خریدم ازینا که تو لیوان گندهس و کاله زده و مارکتش برای کساییه که فرندزدیدن لابد. دیروز بستنی برک آپی خوردم و پروست خوندم. فک کنم یه صد صفحه ای خوندم. من و پروست هیچ وجه اشتراکی نداریم باهم واقعا از هیچ نظری ولی نمی دونم چرا واقعا هرچی که میگه برام جالبه و باهاش ارتباط برقرار میکنم انگار آدما کلا جدای زندگی های مختلفشون توی زمان های مختلف همشون واقعا درگیر احساسات مشابه هستن.
دارم تمام فیلمایی که گرتا گرویگ توشون بازی کرده رو میبینم. خیلی ازش خوشم میاد، از مدلی که موهاش رو هی شونه میکنه پشت گوشاش و از زبان بدنش. در واقع حتی تحت تاثیر قرار گرفتم که دیگه چتری نداشته باشم. چتری هامم بلند شدن و هی به تقلید از گرتا موهام رو هل میدم پشت گوشم. بقیه زمان ها واقعا یادم نمیاد چیکار می کنم، فکر کنم یکی از همین روزهای متصل به هم ساعت ها به مسیرهایی که مرتب توی تهران پیاده میرفتم فکر کردم، مثلا مسیر میدون ونک تا شیراز جنوبی. اولین پنیک اتک زندگیم رو توی خیابون شیراز داشتم وقتی داشتم راه میرفتم که برسم به کلاس آلمانیم، خسته بودم ساعت داشت ۶ میشد و کلاسم قرار بودتا ۹:۳۰ طول بکشه بعد وقتی داشتم از خیابون رد میشدم یهویی حس کردم که نمیتونم نفس بکشم و قلبم سنگین شده بود و مطمئن بودم که سکته کردم و قراره بمیرم، خیابون خلوت بود. حدودا یه ربع طول کشید تا بتونم دوباره بلند شم بعدا از اینترنت فهمیدم که این اسمش پنیک اتک بوده. دومین پنیک اتک زندگیم توی خونه ی ن بود، دعوا کرده بودیم و از خونه رفته بود بیرون، تصمیم گرفتم ظرفارو بشورم و بعد دیدم دوباره داره اتفاق میفته فک کنم ده دیقه خوابیدم روی فرش کف خونهش. گربه ترسیده بود انگار یا نمی دونم واقعا میفهمه یا نه ولی اومد نشست روی سینه ام و برام خر خر کرد. و حالم کم کم بهتر شد و قرص خوردم و برگشتم به شستن ظرفا.
هرروز که از خواب بیدار می شم سعی میکنم فکر کنم امروز چند شنبهست. پنجشنبه باید ۱۲ ساعت برم سرکار، فکر کردن بهش فلجم میکنه. نمی دونم چند روز پیش بود ولی ماشین مامان رو برداشتم و رفتم بیرون. خیابونا تقریبا خلوت بود به جز اندرزگو، دوستم شین کنار دستم بود چون هنوز تنهایی میترسم رانندگی کنم باهم رفتیم سوپر مارکت، اسم سوپرمارکت هست ژیوار مارکت و تمام جنساش خارجین یعنی بهتره بگم که خارجیا رو چیده جلوتر و برای اینکه بقیه جنسارو پیدا کنی باید تا اعماق سوپر بری، یه زوجی اومدن و ۴ بسته نودل خریدن. ازین بسته که هر بسته توش ده تا نودل هست، یه مدتی وراندازشون کردم، زنه عینکی بود و خوش لباس بود نسبتا. مرده شبیه سال ۸۲ لباس پوشیده بود و کچل شده بود ولی ازین کچل هایی که قبول نمیکنن کچلن و تار موهای کمشون رو شونه میکنن وسط کله ی کچلشون. دلم برای زنه سوخت بعدش خودمو سرزنش کردم که چرا دارم یه زوج غریبه رو قضاوت میکنم و شاید خیلی باهم خوبن یا زنه عاشق مردهس چون عشق که دلیل خاصی نمی خواد و به قیافه و این چیزا نیست. یه اورکت هفته ی پیش خریدم که خیلی قشنگه و شبیه لباس زنای فیلمای دهه هفتاد بیضاییه اونو پوشیده بودم و لاک زده بودم و دوش گرفته بودم و پشت فرمون ماشین مامانم نشستن هم بهم اعتماد به نفس مضاعف داده بود، عینک گربه ایم رو هم زده بودم و راستش رانندگی خیلی تراپیوتیک بود. البته پشت چراغ قرمز دو تا زاخار توی یه ماشین خیلی گنده بهمون گیر دادن، ماشینه انقد گنده بود که باید خم میشدن میومدن ازش بیرون تا ما حرفاشانو بشنویم یکیشون گف «مگه قرار نبود توی خونه بمونین کرونا نگیرین؟» ما محلش ندادیم ولی شیشه رو هم ندادیم بالا شین هی زیر لب میگفت آخه الان تو این وضعیت کی دنبال زیده؟ من خیلی درگیر چراغ قرمز بودم و گاز و ترمز بودم چون رانندگی واقعا سخته ولی به هرحال وقتی چراغ سبز شد زاخارا گاز دادن رفتن، به شین لبخند زدم و گفتم« نپسندیدنمون هیچکس با ما حال نمیکنه حاجی» و الکی سه ثانیه خنیدیدم. بعدش رفتیم کوچه پس کوچه های تخمی شمرون(!) رانندگی کردیم و من جونم بالا اومد، بعد پیاده شدم سیگار کشیدم و شین ازم عکس گرفت. از سوپری بستنی برک آپی خریدم ازینا که تو لیوان گندهس و کاله زده و مارکتش برای کساییه که فرندزدیدن لابد. دیروز بستنی برک آپی خوردم و پروست خوندم. فک کنم یه صد صفحه ای خوندم. من و پروست هیچ وجه اشتراکی نداریم باهم واقعا از هیچ نظری ولی نمی دونم چرا واقعا هرچی که میگه برام جالبه و باهاش ارتباط برقرار میکنم انگار آدما کلا جدای زندگی های مختلفشون توی زمان های مختلف همشون واقعا درگیر احساسات مشابه هستن.
دارم تمام فیلمایی که گرتا گرویگ توشون بازی کرده رو میبینم. خیلی ازش خوشم میاد، از مدلی که موهاش رو هی شونه میکنه پشت گوشاش و از زبان بدنش. در واقع حتی تحت تاثیر قرار گرفتم که دیگه چتری نداشته باشم. چتری هامم بلند شدن و هی به تقلید از گرتا موهام رو هل میدم پشت گوشم. بقیه زمان ها واقعا یادم نمیاد چیکار می کنم، فکر کنم یکی از همین روزهای متصل به هم ساعت ها به مسیرهایی که مرتب توی تهران پیاده میرفتم فکر کردم، مثلا مسیر میدون ونک تا شیراز جنوبی. اولین پنیک اتک زندگیم رو توی خیابون شیراز داشتم وقتی داشتم راه میرفتم که برسم به کلاس آلمانیم، خسته بودم ساعت داشت ۶ میشد و کلاسم قرار بودتا ۹:۳۰ طول بکشه بعد وقتی داشتم از خیابون رد میشدم یهویی حس کردم که نمیتونم نفس بکشم و قلبم سنگین شده بود و مطمئن بودم که سکته کردم و قراره بمیرم، خیابون خلوت بود. حدودا یه ربع طول کشید تا بتونم دوباره بلند شم بعدا از اینترنت فهمیدم که این اسمش پنیک اتک بوده. دومین پنیک اتک زندگیم توی خونه ی ن بود، دعوا کرده بودیم و از خونه رفته بود بیرون، تصمیم گرفتم ظرفارو بشورم و بعد دیدم دوباره داره اتفاق میفته فک کنم ده دیقه خوابیدم روی فرش کف خونهش. گربه ترسیده بود انگار یا نمی دونم واقعا میفهمه یا نه ولی اومد نشست روی سینه ام و برام خر خر کرد. و حالم کم کم بهتر شد و قرص خوردم و برگشتم به شستن ظرفا.