مادرم حدودا ۳ روز پیش برگشت خونه، وقتی اینجا بود یک بار باهاش یه دعوای مفصل کردم که چرا اومده چون به جاش من میتونستم بیام اما الان که بهش فکر میکنم میبینم بهتر شد که نتونستم برگردم. مطمئنم اگر برمیگشتم هم حالم بهتر نمیشد. همخونهم میگه بعد از ۶ ماه مهاجرت یک لگد دیگه میزنه. نمیدونم. شاید راست میگه. وقتی به ایران فکر میکنم حس دلتنگی به جز برای خونه و خانواده نزدیکم و دو سه نفر از دوستهام ندارم. سال آخری که ایران بودم حس میکنم که ناخودآگاه فقط با آدمایی در ارتباط بودم که میدونستم با اومدنم به اینجا ارتباطم باهاشون قطع میشه. تنها چیزی که ما رو بهم ربط میداد شاید مصرف کردن قرص و چیزای دیگه بود. با دوست صمیمی اون موقعم روزهای متوالی میفتادیم توی خونه و ترامادول میخوردیم و سیگار میکشیدیم. بینابینش بازههایی هم بود که نمیخوردیم و باهم دعوا میکردیم (یا با بقیه). نقطه اوجش یه مسافرتی بود که ده روز قبل اومدنم رفتیم. با دوست صمیمیم و خواهرش و دوستپسر خواهره و یه عده آدم که دوستا و چاقالای دوستپسر خواهره بودن که یه کلادرپر آلفامیل بود. ازینا که نوچه دارن. موادفروش هم بود. دوست داشت همه فقط ازش تعریف کنن و موزیکای تخمیش رو «حمایت» کنن. خودش و دوستدخترش هر چند وقت یک بار به یه چیز جدید معتاد میشدن. دختره علیرغم تلاش زیادش برای اینکه به نظر بیاد آدم مستقلیه و افسار پسره دستشه. فقط از یارو بازی میخورد. طرف همش کنترلش میکرد. گوشیشو چک میکرد و دنبالش راه میفتاد. صد البته که دوستدخترشم از همچین چیزی لذت میبرد. این دو نفر همیشه توقع داشتن که اطرافیانشون باید هرکاری میتونن براشون بکنن. نمیدونم چرا؟ پسره که معلومالحال بود، فکر میکرد خیلی مشهوره و دخترههم یه اضافهای از همون یارو بود. توی مسافرت هر دو تصمیم گرفته بودن که دیگه مواد نزنن (این تصمیم رو هر چند هفته یک بار می گرفتن) نتیجهش این شد یجورایی با همه دعوا کردن و قایمکی از بقیه آدما هرچی داشتن میگرفتن و مصرف میکردن. در مورد جا غر زدن، در مورد اینکه چجوری برگردیم، با هم دیگه بهم زدن و همه رو درگیر گه خودشون کردن و شروع کردن به تهدید کردن بقیه آدما. اون موقع انگار عواقب تمام تصمیمای اشتباه یک سال اخیرم برگشت و رفت توی ماتحتم. فشاری که توی اون ۲-۳ روز متحمل شدم انقد زیاد و عجیب بود که تا همین چند هفته پیش درست یادم نمیومد که چی شده بود. قطعا آدما توی مسیر زندگیشون وارد مراحل مختلف میشن. بعضیا از روی کاتالوگ زندگی میکنن، تحصیل کار، ازدواج، مهاجرت و اینجور چیزا. من از درسی که توی دانشگاه خوندم راضی نبودم، از کارمم راضی نبودم. شاید چون از ۷-۸ سالگی و وقتی که مدرسه میرفتم نتونستم زندانی شدن و زیر یوغ رفتن رو قبول کنم و با اتوریته مشکل داشتم. این به مرور تبدیل شد به افسردگی. توی فضای کیری ایران به خصوص از بعد ۹۶ که شروع کرد هر سال بدتر شدن، من داشتم به سمت حاشیه جامعه حرکت میکردم. از آدمای همدانشکدهایم بدم میومد. آدمایی که از سرکار میشناختم عصبانیم میکردن. شاید از سر حسادت بهشون؟ اینکه میتونسنن فانکشن داشته باشن و من نمیتونستم. دوست داشتم خودمو از بین ببرم. تنها نیرویی که نمیذاشت خودمو کاملا بکشم امیدم به فرار بود. سال آخر دیگه زدن به سیم آخر بود. رفت و آمد با آدمایی که هیچ فصل مشترکی جز مواد و فعالیتهای پیرامونش با هم نداشتیم. بعد ازینکه طی یک سری اتفاق قابل پیشبینی رابطهم با دوست صمیمیم هم تموم شد. شروع کردم بیشتر بهش فکر کردن. از خودم عصبانی نیستم، شاید هم هستم و گه میخورم. هرچی سنم میره بالاتر میفهمم که به خاطر زیاد بودن احساساتم توانایی درک کردنشون اغلب برام سخته. برای همینم همیشه عجولانه خودمو توی موقعیتهای تخمی قرار میدم و کارهای تخمی میکنم. تموم شدن این صمیمیت برام یجورایی تموم شدن دوره صمیمی شدن و بودن با افراد بود. دوست صمیمیم یه الگویی داشت که آدمایی که میخواست بهشون نزدیک شه رو شناسایی میکرد و بعد ازینکه به هردلیلی براش منفعت و فایدهای نداشتن، ارتباطش رو باهاشون قطع میکرد حالا با بهانه یا بیبهانه، خودشو قانع میکرد. اگر به داستان زندگیش گوش میکردی متوجه میشدی که از وقتی وارد جامعه شده تقریبا هر دو سال یک بار با کسی صمیمی بوده و بعد اون آدم بیلیاقتی و بیفایدگیش رو نشون داده و به زبالهدان تاریخ پیوسته. به نظرم صمیمیت این مدلی مختص افراد همین مدلیه. آدمهایی که نیاز دارن از بقیه تغدیه کنن یا ازشون تغذیه بشه. شاید چون توی اون دوره زندگیشون میخوان از چیزی فرار کنن یا نیاز به پر کردن خلاء دارن. بعد از فهمیدن این دیگه نمیتونم روابط اینجوری داشته باشم. به نظرم از نوعی ناخودآگاهی میاد. در مورد «دوستی» صحبت نمیکنم. دوستی اتفاقا جزو معدود چیزهایی در جهانه که به خصوص الان و تو وضعیت شناوری محضم بهش اعتقاد دارم. محبت خالصانه و بدون چشمداشت که قبلترها به دلیل حس کردنش احساس ضعف و آسیبپذیر بودن میکردم، الان بهم حس قدرت میده.