جمعه، آذر ۱۷

Lamenting

راه رفتن در تهران یک جور عذاب است ، پیاده رو ها تنگ و شلوغ و ناپیوسته اند ولی با این حال من دیوار های سفید را دوست دارم ، تابیدن آفتاب روی موهایم و حس گز گز سرما روی گونه هایم . دلم میخواهد تا ابد صدای پیانو در گوش هایم پخش شود و مردم را تماشا کنم که انگار بخشی از یک نمایش بزرگ و بی معنی هستند و دارند به زبانی بیگانه حرف می زنند . احساس میکنم دیگر به احدی توی دنیا نزدیک نیستم . تصویری از مادرم و پدرم و خواهرم دور میز ناهارخوری هست که مرا دلگرم می کند می دانم این سه نفر نزدیک ترین آدم ها به من هستند شاید از سر جبری فیزیولوژیک ولی مهم نیست . به لرزش مداوم دست هایم عادت کرده ام ، به تپش بی امان قلبم و بغض مسخره ای که گلویم را خراش می دهد. نمی دانم از بیرون چه شکلی به نظر می رسم شاید شبیه دختر بیست ساله ای که اضطراب دارد و غمگین است . دوست دارم خودم را از بیرون ببینم ، دلم میخواهد مطمئن باشم که کیفیت هایی دارم که فقط برای من است ولی مگر چه قدر مهم است ؟ من منحصر به فرد و فوق العاده نیستم ، من تاریخی نساخته ام ، من چیزی از خودم به جای نگذاشته ام حتی در قلب آدمی دیگر.دلم می خواهد زیر آفتاب گرم و کنار دیوار های سفید، توی کوچه های پر از درخت و ماشین تهران یواش یواش بخار و محو شوم . دوست دارم چشم هایم را ببندم و دیگر نباشم ولی هربار چشم هایم را باز می کنم سر جای خودم ایستاده ام . همان قدر ضعیف و همان قدر لرزان .

یکشنبه، مرداد ۱۵

aging or how did I lose my passion

حدودا یک ماهی می شه که بیست و یک سالم شده ولی وقتی بهش فکر میکنم حس می کنم فقط دارم از دست میدم و پسرفت می کنم . همه ی توانایی هام دارند تحلیل می رن . تنها توانایی ای که برام باقی مونده خوندن حجم قابل توجهی از درس تو مدت زمان کوتاهه و نمی دونم این کجا به درد می خوره . دیگه نمیخونم و نمی نویسم . روزهام خلاصه شدن به دیدن سیتکام های ۲۰ دیقه ی توی خونه و وقت تلف کردن تو کافه ها . هیچ اشتیاقی به موزیک یا چیزهایی که دوست داشتم در من نیست و فقط میتونم غصه ی بدن پر از عیب و نقص و کارهایی که انجام ندادمو بخورم و مدت طولانی توی حموم گریه کنم . دردامو به هرکسی میگم حالم بدتر میشه و پولی ندارم بدم به تراپیست ترجیح میدم با اون پول سیگار یا لباس بخرم وفقط هی بیشتر فرو برم تو این وضعیت. شب تا صبحم توی شبکه های اجتماعی میگذره به حرص خوردن از دست آدمای غریبه و آشنا و فقط هی پیرترو توخالی تر میشم یا به قولی مثل الکلای طبی بخار می شم . 

شنبه، دی ۱۸

All you have to say is that it's gonna get better but it never does , it never does

دلم آرامش ِ سه سالگی هایم را می خواهد ، وقتی توی آغوش مادرم صندلی جلوی ماشین خوابم برده بود و پدرم داشت رانندگی می کرد . توی لحظه هایی که ماشین تکان میخورد و از خواب می پریدم و نور های محو جاده چشمم را می زد . آخ کاش بچه میماندم ، کاش بزرگ نمی شدم . کاش آرامش یک پوسته ی نازک نبود که به سادگی از بین برود و نیست و نابود شود ، کاش کودکانه به یک خدا باور داشتم ، کاش معصومانه به ذهنم خطور هم نمی کرد که کسانی که دوستشان دارم ، ممکن است آزارم بدهند ، کاش روحم خسته نبود و سلول های بدنم دلتنگ و منتظر نبودند . می دانم همه ی این ها غیر ممکن است . ولی می توانم آرزو کنم . می دانم که قوی هستم ، می دانم که شاید یک روز ، به این کثافت عادت کنم . ولی می خواهم یک شب هم که شده ضعیف باشم می خواهم  تا سر حد مرگ گریه کنم .می دانم  که فردا دوباره سرم را بالا می گیرم  لبخند می زنم  و روز هایم را می گذرانم ولی می خواهم فقط یک شب هم که شده دست از تلاش بردارم و تمام غم های دنیا را در آغوش بگیرم و از ضعیف بودنم نترسم .