دوشنبه، مهر ۲۲

چند روز پیش رفتم دانشگاه، دلیل خاصی هم نداشتم که برم، متوجه شدم که دانشگاه خیلی محیط بی رحمیه و در عین این که هیچ چیزی انجا عوض نمیشه در واقع همه چیز عوض میشه. هیچ کسی رو نمیشناختم، حتی رفتم توی بوفه ای که همیشه می رفتیم و خواستم چایی بگیرم ولی جای فلاسک آب جوششون رو عوض کرده بودن و یه نیم ساعتی دور خودم چرخیدم تا  پیداش کنم و آقای بوفه ای بهم گفت نگران نباشم کم کم همه جای دانشگاه رو یاد میگیرم و ترم یک همیشه سخته، در حالی که من ترم یک نبودم ترم یازده بودم. از کنار هنرها هم رد شدم یواشکی و با سر پایین، سرم رو کرده بودم توی گوشیم تا کسی نفهمه که از قصد دارم از کنار اونجا رد میشم، امید بی خود و بی جهتی داشتم که بتونم زاغ سیاه دوسپسر سابقم رو چوب بزنم و با دو تا دخترک مو صورتی چتری در حال سیگار کشیدن مچش رو بگیرم، البته مچش رو گرفتن کلمه ی اشتباهیه من خیلی وقته که مچ اون رو نمی گیرم چون ما به هم هیچ کاری نداریم. آرزو کردم که کاش این ایماژهای مزخرف رو از ذهنم بتونم پرت کنم بیرون، اون بنده خدا چرا باید با دو تا دختر ترم دو و سه ای مو صورتی سیگار بکشه یا جوینت بزنه؟ اصلا دیگه کسی موهاش رو صورتی نمی کنه. دانشجوهایی که از هنرهای زیبا خارج میشدن همشون زاغارت بودن، تیپاشون هم غلط بود، قشنگ نبود با خودم فکر کردم یه دو سه ترم طول میکشه تا لباس پوشیدنشون مطابق با استاندارد های این جنده خونه بشه و همه ی آدمایی که اینجا میشناسم هم رفتن، فارغ التحصیل شدن یا اوردوز کردن، من جای غلطی از تاریخ زندگیم بودم چون درس من ۶ سال طول میکشه برخلاف بقیه که درسشون ۴ سال طول میکشه و بعدش هم دو سال باید برم طرح، فکر کردم برای همین انتخاب رشته ی اشتباهه که با این سنم اومدم و دارم سعی میکنم بدون جلب توجه از کنار هنرهای زیبا رد بشم و دختر/پسرای ۱۸ ساله رو نگاه کنم و به لباس پوشیدن بی سلیقه شون بخندم. من آدم اشتباهی هستم و مشکلات روانی زیادی دارم. متاسفانه.

سه‌شنبه، مهر ۹

پدر و مادرم از حدودا یک ماه قبل تقریبا اعلام کردند که دیگر قرار نیست پول توجیبی بگیرم، خودم بهشان گفته بودم که از حالا به بعد می توانم کار کنم و بروم سرکار. تا ۳ ماه آینده برنامه ی دانشگاهم از تمام ده ترم گذشته فشرده تر است و زیاد وقتی برای کار کردن ندارم، در نتیجه اگر بتوانم با سختی هم سرکار بروم بازهم از پول توجیبی سابقم کمتر پول خواهم داشت. مدام در حال فکر کردن به پول هستم و دارم حساب کتاب میکنم که چجوری باید بدون قرض گرفتن و کاسه گدایی جلوی این و آن درازکردن این سه ماه را بگذرانم و استرس حساب کتاب و این همه فکر کردن به پول عصبی و تحریک پذیرم کرده. این جدی ترین مشکلی‌ست که تا به حال با آن رو به رو بوده ام. قطعا آخرین باری نیست که این جمله را می نویسم و مطمئنم مشکلات بعدی خیلی بیشتر از این فرساینده هستند. ده ماه پیش و طی به هم خوردن رابطه ی قبلی ام، میرفتم پیاده روی های طولانی و توی دستشویی پارک های عمومی بغضم می ترکید، کنار آمدن با شرایطم خیلی برایم سخت و غیرقابل هضم بود الان کل آن رفنار برایم خنده دار است. در واقع هرچه به رابطه ی قبلی‌ام فکر میکنم چیزی یادم نمی آید. نه اینکه چیزی یادم نیاید ولی چیز خاصی یادم نمی آید. فقط چند تصویر از جاهایی که بیشتر آن جا وقت می گذراندیم یادم می آید. انگار که کل قضیه برای قرن ها پیش است مثل وقتی که به دوره ی دبیرستانم فکر میکنم، کل خاطرات دبیرستانم تقریبا انگار توی لایه های عمیق مغزم دفن شده و برای به یاد آوردنشان باید تلاش کنم.این البته ناراحتم نمیکند چون چند وقتیست که یاد گرفته ام نگاه سانتیمانتال داشتن نسبت به حوادث، هیچ نقشی توی ماهیت آن ها  ندارد.
 تقریبا تمام روابط ما با افراد یک قرارداد است، یک معالمه. حتی دوستی ها، اولش هردوطرف خوشحال اند ولی بعد از مدتی می افتیم به حساب کتاب کردن، تعداد دفعاتی که ما از خود گذشتگی کرده ایم را می شماریم و تعداد دفعاتی که آن ها از خودگذشتگی کرده اند را هم اگر ما دوبار بیشتر ایثار کرده باشیم، آنجا نقطه ی شروع به گه کشیده شدن همه چیز است. بعضی آدم ها اینجور موقع ها می روند توی نقش قربانی و فکر می کنند که بقیه دارند از آن ها سو استفاده میکنند. درهرحال شاید زندگی ایده آل و روابط با کیفیت برای آدم هاییست که روح بزرگی دارند، نمی دانم که واقعا چند نفر ازینجور آدم ها توی دنیا هستند ولی قطعا من یکی از آن ها نیستم در نتیجه سهم من هم رابطه های قابل پیشبینی و قرار دادی و بی کیفیت است، این جمله را می نویسم و قرار است کم کم به عنوان یک حقیقت بپذیرمش.