جمعه، اردیبهشت ۳

forget me not

کاش میشد همه چیزو فراموش کرد . کاش میشد برگشت به عقب . کاش میشد تصمیمای دیگه ای گرف و یه راه دیگه رو رفت. ولی نمیشه . ولی میدونی از بین همه ی این کاش ها و اگرها و اما ها کدومش بیشتر اذیت می کنه ؟ اینکه کاش میدونستیم کدوم دفعه آخرین باره . کاش اون روز صبح توی تاکسی میدونستم آخرین باریه که می بینمت . کاش میدونستم و موقع خداحافظی دستتو میگرفتم یا یه ثانیه بیشتر نگات میکردم.همین.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲

مغز همیشه درگیر دو تا تصوره . تصور چیزی که هست و تصور چیزی که باید میبود و بعضی وقتا این دو تا انقدر از هم فاصله میگیرن که آدم مبهوت می شه . شاید تو اوج خوشحالی ها و نشئه بودنام هم این حالمو تصور کرده بودم و حتی اشک ریخته بودم برای این روزهای خودم ولی مث اکثر نگرانیام اینم افتاده بود یه گوشه و تا چه شود . ولی الان یه طور خوب وحماسی وغریبی غمگینم.منظورم اینه که یه طور بی عیب و نقصی بغض می کنم و ناراحتم که شاید به ندرت این قدر ناراحت بوده باشم ولی امیدوارم و منتظرم ببینم بعد ازین روزها قراره چه جور آدمی بشم . منتظرم این لقمه ی لعنتی رو قورت بدم و بعدش دستمو بگیرم به زانوم و بلند شم. از همیشه قوی تر ، بهتر حتی خوشگل تر و بی عیب و نقص تر . منتظر روزاییم که دوباره بتونم دوست داشته باشم و دوست داشته بشم و این دفعه بهتر ، قشنگ تر و دلگرم کننده تر و اون روز ها و این امید ها انگار یه نقطه ی دورن و کم نور ولی من دارم سینه خیز میرم که برسم بهشون . درسته که حس می کنم ، سقوط کردم ، اشتباه کردم ، با صورت افتادم زمین و هزاران تصویر جلوی چشمام خورد شده و شکسته ولی من عزاداری می کنم وانقدر دلتنگ می شم تا یه روز دلتنگیا تموم شه، مثل یه دختر خوب غصه هامو میخورم تا  بتونم به خودم ثابت کنم که قوی تر از این حرفام و یک روز بالاخره یک روز همه ی این رنج ها برام معنا داشته باشه .

پنجشنبه، فروردین ۱۹

La vie devant soi

بعضی وقت ها تشریح موقعیت برام خیلی سخت میشه . در حالی که قبلا آسون بود . قبلا میتونستم بشینم و ده صفحه راجع به احساساتم درباره ی همه ی اتفاقای زندگیم بنویسم ، شرح ما وقع بدم و به سادگی غر بزنم و شکایت کنم.  الان نهایت غم و انزجار و بی قراریم از همه ی ماجراهای تخمی زندگیم میچپه تو یه توییت ِ " ریدم به این زندگی " و همینجوری تلمبار میشه روی هم دیگه. نقطه ای رسیدم که راجع به تصمیم گیری های کلانم با مربی رانندگیم مشورت می کنم و جواب سوال های خیلی سخت رو از گوگل میخوام و بازم همینطوری ادامه میدم  توی اوج امتحانام میام اینجا و دو - سه ساعت تلاش می کنم تا بتونم چیزی بنویسم یا حداقل یه مکاشفه ی درونی داشته باشم که بفهمم چه مرگمه . مشکلم چیه ؟ گشت ارشاده یا بسیجی های رندم توی دانشگاه که برای عمل به واجباتشون به روح و روان آدم تجاوز می کنن ؟ یا این حقیقته که باید برای تحمل کردن شرایطم به خودم دلداری بدم که توی افغانستان یا عربستان یا هرجای دیگه ای نیستم ؟ یا هیچکدوم ازینا نیست و ناتوانی خودمه توی ثابت کردن خودم به خودم؟ اینکه توی مکالمات ذهنیم با خودم یجاهایی باید سر خودم داد بزنم که چرا سعی داری کسی که هستی رو تغییر بدی و یا ازش خجالت میکشی یا اصن دوستش نداری . مشکلم چیه که حتی این پاراگراف بی سر و ته ور از غلط رو هم نمی تونم درست تموم کنم و ببندم برم .