یکشنبه، دی ۱۴

امروز صبح رفتم بیمارستان، برای پایان‌نامه. بیمارستان تخصصی اعصاب و روان، هوا خیلی آلوده بود و لوکیشن بیمارستان هم جوری بود که انگار توی قعر چاه آلودگی باشه. با اسنپ رفتم. خیلی گیج و خسته بودم چون دیشب تا ۱۱ شب با دوستام بودم و وید کشیده بودیم. دوستم ماشین باباش که پزشکه رو برداشته بود که بتونیم بعد از ساعت «ممنوعیت تردد» توی خیابون باشیم. رفتیم باغ فردوس که از دیلره تحویل بگیریم. یارو نه ماسک داشت نه انگار تخمش بود که شبه و حتی یکمی جلوتر ماشین گشت هست. حتی دم پنجره‌ی ماشینمون صبر کرد تا پولش رو براش کارت به کارت کنم. نمی‌دونستیم که کجا می تونیم بریم و وید بکشیم چون توی ماشین بابای دوستم نمی‌شد و همه جا تاریک و پر از غبار و خلوت بود. رفتیم پشت شریعتی اون جایی که رودخونه هست. ماشین رو پارک کردیم و با ترس زیاد زدیم زیرش. بعد برگشتیم تو ماشین و چیپس خوردیم. برگشتنی ماشین روشن نمی‌شد، دوستم خیلی ترسیده بود و هی روشن خاموشش میکرد ولی استارت نمی‌خورد. من مرتب بهش می‌گفتم« اول ترمز رو بگیر بعد دکمه ی استارت رو بزن» آخرش کلافه شد که « بابا اینو خودم می‌دونم» توی یکی از تلاش ها ماشین بالاخره روشن شد و بعدش من گفتم که « حتما گاز رو می‌گرفتی جای ترمز» ولی بعدش فکر کردم این اشتباهیه که فقط از من ممکنه سر بزنه. خلاصه که به خاطر ماجراجویی پر هیجان دیشبم صبح خیلی گیج و خسته بودم. رفتم نشستم توی اتاق معاینه تا استادم بیاد. رزیدنت هاش توی اتاق بودن، داشتن درد و دل های کاری می‌کردن و غیبت رزیدنت های سال یک. رزیدنت های روان‌پزشکی بودن و واقعا مدل حرف زدنشون و بحث کردنشون حالمو بهم می‌زد، حتی حس می‌کردم رزیدنت های قلب باید ازینا جالب تر باشن. یه جا یکیشون وسط حرفاش گفت « آره فلانی هر روز افکتش بدتر می‌شه» و بقیشون به این شوخی کسشر در حد ده ثانیه خندیدن. بالاخره استادم اومد و باز هم هیچ مریضی پیدا نکردم. بهم گفت که نگران نباشم و درست می‌شه. تنها احساسی که نسبت به کار پایان نامه‌م دارم اینه که اتفاقا هیچوقت درست نمی‌شه. نه تنها پایان‌نامه‌م بلکه کل زندگیم انگار توی یک تعلیق مزخرفه، یه شرایط تخیلی یا نمی‌دونم یه حباب یا حداقل من دوست دارم اینجوری ببینمش. از کار جدیدمم مثل قبلی‌ها کم کم دارم متنفر می‌شم و یکی از فانتزیام روزیه که می‌رم به مدیرم می‌گم من دارم استعفا می‌دم. نمی‌دونم چرا الان نمی‌رم؟ شاید چون می‌ترسم برای «رزومه»م بد بشه. چند وقت پیش داشتم بهش فکر می‌کردم و دیدم اینجا دقیقا جایی از زندگیمه که تمام تصمیمات با خودمه و دقیقا همین‌جا دارم می‌رینم. می‌تونم ازین کار کسشر بیام بیرون و بچسبم به پایان‌نامه‌م و از ایران برم ولی ترس اینکه اگه ازین کار بیام بیرون و توی برنامه ای که دارم هم برینم فلجم کرده. مشکلات تکراری و بیسیک. حتی روم نمیشه جایی اینارو بگم. حس می‌کنم حتی به عنوان مشکل زیادی احمقانه و کسالت بارن. یادمه مثلا حتی تا ۶ ماه قبل بخشی از مشکلاتم مربوط به رابطه شکست خورده و پر از داستانم بود، البته مشکلاتی که دوست داشتم با بقیه راجبشون حرف بزنم نه لزوما مشکلات واقعی. چند وقت پیش با تعدادی از دوست هام رفته بودیم بیرون و یه صحبتی  پیش اومدو  وسطش یکی شروع کرد دوست پسر سابقم رو به خاطر رفتارهایی که تو توی توییتر می‌کنه مسخره کردن. من هم خب به بحث ملحق شدم و هرچی کسی می‌گفت تایید می‌کردم . به نظر دوستام دوست پسر سابقم یه آدم مبتذل و لوزر بود که حتی خودش متوجه ابتذالش نمی‌شد. حرفشون چیزی نبود که من قبول نداشته باشم ولی حتی حوصله نداشتم تحلیل پیچیده تری از ابتذال و بازنده بودن دوست پسر سابقم به اون جمع تحویل بدم. حتی حوصله ی تایید حرفاشون رو نداشتم و حتی واقعا وقتی داشتم می‌گفتم که « آره دیت کردن با این آدم جزو چیزاییه که من نباید دیگه جایی بهش اشاره کنم»  خیلی تخمم نبود که اون آدم رو دیت می کردم یا نه، چون انگارکه کل ماجراهام با اون طرف برای خیلی وقت پیش بود و کلا منطقی به نظر نمیاد که تاسف بخورم چرا باهاش دیت کردم. مدت زیادی ناراحت بودم که چرا اجازه دادم من رو «تحقیر» کنه و مرتبا تصویری ازش توی ذهنم بود که نشسته بود روی یکی از مبلای خونه‌ش ویک پاش رو روی  پای دیگه‌ش انداخته بود و تمام حرف های ناخوشایندی که بهم زده بود رو دوباره تکرار می‌کرد. من توی اون تصویر بی حرکت زل می‌زدم بهش و هیچ کاری نمی‌کردم. تصویره هنوز هم به صورت واضح توی ذهنم هست ولی الان به نظرم تصویر واقعی ای نیست و کاملا متوجه دروغی بودنش هستم.