یکشنبه، آذر ۲۴

step 1: don't play the victim

یکی از دوستان نسبتا نزدیکم امروز دفاع کرد و چند روز دیگر هم مهاجرت میکند. جلسه دفاع، جشن عروسی و مراسم عزای نزدیکان همیشه باعث می شوند که آدم بنیادی تر به واقعیت های زندگی فکر کند. اینکه تمام مناسبات اجتماعی چقدر پیش پا افتاده هستند و اینکه آدم ها باید تمام این مراحل را طی کنند فارغ التحصیل شوند، ازدواج کنند، بچه دار شوند و بلاشک و بدون استثنا یک روز هم اتفاقی یا برنامه ریزی شده بمیرند.این وسط اگر آدمی باشی که خودت را غیر کانفورمیست و تافته ی جدا بافته فرض کنی طی اینجور مراسمات دچار اضطراب مضاعف می شوی، چون بالاخره حتی توی نوعی هم باید از دانشگاه فارغ التحصیل شوی و سوگند نامه یا به قول که آن احمقی که متنش را تنظیم کرده سند شرافتت را به آموزش دانشکده تقدیم کنی و بعد هم از همه تشکر کنی و اشک بریزی که به این موفقیت عظیم نایل شدی. البته همین موفقیتی که من الان با لحن کنایه آمیز از آن یاد کردم برای خودم هم زیادی محسوب میشود حتی همین چندماه اخیر که کارم را شروع کرده ام و دکتر خطابم میکنند و در جایگاه درمانگر با مریض ها سروکار دارم از قدرت و موضع تسلطم به قشر مراجعین لذت می برم. به تازگی متوجه شده ام که من عادت هایی دارم که از نوعی تعارض ذهنی حاصل می شوند ( عقده ای هستم) و حتی بعضی ازین عادت ها را از وقتی که خیلی بچه بودم داشتم و رایج ترینش این است که همیشه جلوی بقیه آدم ها فضای خانه و افراد خانواده ام را سخت گیر تر از چیزی که هستند توصیف میکنم تا طرف مقابل نسبت به من حس ترحم و تحسین داشته باشد. مثلا کلاس سوم که بودم سرکلاس و به صورت عمومی گفتم که مادرم من را هرروز دعوا میکند و سرم داد میزند. کاری که هرگز نمیکرد، بداخلاقی میکرد ولی دعوای جدی ای نبود. راستش متوجه شده ام ازین که در جایگاه قربانی ای باشم که آخر کار به سختی ها و ظلم هایی که سرش آمده فائق می آید خوشم می آید. جدایی اخیرم هم یک سناریو از همین دست بود، هفته ی قبل یکی از شب هایی که از شدت ناراحتی خوابم نمیبرد تصمیم گرفتم به گوگل پناه ببرم کاری که همیشه میکنم گوگل کردم که how to deal with infidelity of your partner، پیشنهاد اول گوگل یکی ازین سایت های زرد بود و عنوان مطلب هم این بود که چگونه در ۸ مرحله ی ساده با خیانت پارتنر خود کنار بیاییم، بین هر پاراگراف هم پاپ آپ های تبلیغاتی داشت با مضمون اگه فک میکنی دوسپسرت داره زیرآبی میره این اپو دانلود کن تا همیشه ببینی رو نقشه کجاست و چیزهایی از این دست. خلاصه قدم اول این بود که "نقش قربانی رو بازی نکن" و خلاصه خواستم با همین یک جمله با جدایی کنار بیایم و بعد کم کم شروع کردم به فکر کردن به خود رابطه و دوست پسر سابقم، یاد آخرین شبی افتادم که به عنوان یک زوج با هم بودیم، رفته بودیم مهمانی تولد دختر صاحب خانه ی طرف، دختر صاحب خانه یک پیردختر بود که با خواهر پیردخترش و برادر پیر پسرش هنوز با پدر و مادرشان زندگی میکردند. صاحب خانه ی اصلی در واقعا مادره بود، پدره فقط یک مترسک بود کمی سنتی، عملا بیکار و پدر تیپیکال ایرانی. مادرشان یا به اصطلاح خانم دکتر همان کسی بود که کل خانه را مدیریت میکرد و انگاری که ملک هم به اسم همین خانم بود. تولد دخترشان یک مهمانی خانوادگی-دوستانه بود، دختره فقط دوست های دخترش را دعوت کرده بود، نصفشان متاهل بودند بقیه هم ازین مدل دخترهای دهه شصتی که می توانند تا صبح با آهنگ های تخمی ایرانی برقصند. دی جی هم داشتند. صدای بلندگوها گوش آدم را کر میکرد، دی جی خودش یک مرد چاق شکم گنده بو ازین ها که خیلی عرق میکنند و حتی نمی توانند در سطح شوهرخاله ها هم بامزه باشند. من و دوستپسر پیرم هم حتی جایی نداشتیم که بتوانیم بشینیم یا بایستیم و نمی خواستیم برقصیم، شروع کردیم تا خرخره عرق خوردن و هرچند وقت یک بار میرفتیم طبقه بالا تا سیگار بکشیم( جلوی آقا و خانم دکتر کسی سیگار نمیکشید) و بتوانیم برای چند دقیقه از شر دی جی و صدای جیغ مهمان ها راحت باشیم. وسط یکی از همین برک های کوتاه بودم که شروع کردم از خودم پرسیدن که من دقیقا چرا باید اینجا باشم؟ از کل نمایش مسخره ی دوست پسرم برای جلب رضایت و خایه مالی صاحب خانه اش متنفر بودم، ازین که وانمود میکرد که خایه مالی صاحب خانه اش را کردن کلش یک سیاست زیرکانه است که فقط به عقل خودش رسیده و ازینکه من هم آن وسط باید پا به پایش نقش بازی میکردم. توی آن مهمانی تخمی و وسط نورپردازی های لیزری چروک های صورتش بیشتر از همیشه به چشمم می آمد، حس میکردم از رابطه با این آدم دیگر چیزی بیشتر ازین عایدم نمی شود. خودشیفتگی بیمارگونه اش عصبی ام میکرد. آدم جالبی بود و خوب می توانست حرف بزند اما فقط و فقط در مورد خودش، در واقع در مورد شکست های پیاپیش که کلش را به صورت یک روایت مرتب در آورده بودو به عنوان یک داستان دست اول به همه عرضه میکرد. از تلاش های رقت انگیزش برای پیشرفت کردن و جا باز کردن بین آدم های دوهزاری ای که به گمان خودش توی پیشبرد اهداف مسخره اش برای رسیدن به یک جایگاه ثابت توی ادبیات و هنراین مملکت مسخره نقش داشتند و نگاه طبقاتی اش به هشتاد درصد آدم های اطرافش( هرچند که خودش تقریبا کل دستاورد های نصفه و نیمه اش را به لطف رانت داشت). بارها سعی کردم بهش حق بدهم و نقص های شخصیتیش را به سابقه ی شکست های مکرر و روابط عاطفی غلط و ناموفقش ربط میدادم ولی حقیقت کل مدت جلوی چشمم بود من پارتنر ایده آل این آدم نبودم. من خودم را میشناختم و آینده ی نسبتا خوبی هم در انتظارم بود، چرا باید وقتم را اینجوری تلف میکردم؟ دوست پسر سابقم دیگر قدرت بروز و تولید احساسات انسانی را نداشت و تا ۵ سال دیگر قرار بود شروع کند به کچل شدن و باید به قول خودش از بین دختر های "پاخورده" باقی مانده در "مارکت" کسی را پیدا میکرد تا شاید بتواند فرضا با او ازدواج کند و یک بچه برایش پس بیندازد چرا که از سر همان اختلال خودشیفتگی فکر میکرد باید تخم و ترکه داشته باشد تا نسل آدم هایی مثل خودش ادامه پیدا کند.

پنجشنبه، آبان ۲۳

انفجار نور

تصمیم گرفتم ازین به بعداینجا بیشتر بنویسم، شاید چون توی سرم انقدر فکر هست که لازمه جایی نوشته بشن تا ذهنم مرتب بشه و دیوونه نشم. تقریبا یک هفته ای هست که رسما کار میکنم و مطمئنم که از این کار متنفرم، حالا تنفر نه ولی کار جالبی هم نیست، زمان خیلی کند میگذره و داروخانه شبیه یک دخمه‌س. شب ها حدود ۹ و نیم میرسم خونه، هروقت که میام خونه مامانم روی مبل روبه روی تلویزیون نشسته و داره گزارش ام آر آی می نویسه، روزها میره سرکار تا ساعت ۷-۸ و شب تا ۱۱ تو خونه کار میکنه، بهش دقت کردم دیدم که پوستش داره شروع میکنه به افتادن و چروک شدن، بله مادرم داره پیر میشه و این منو به وحشت میندازه. یاد دو سه شب پیش افتادم که در خونه رو باز کردم و یک جفت کفش مشکی زنونه نا آشنا دیدم و برای چند لحظه فکر کردم که کفش های مامان بزرگم هستن ولی بعد یادم افتاد که مادر بزرگم نزدیک یک سالی هست که مرده و وحشت کردم و غمگین شدم مرگ نزدیکان، چیزی که هیچوقت بهش عادت نمیکنی فقط مغزت یاد میگیره بهش فکر نکنه. تصمیم گرفتم کمی پیش مادرم بشینم چون یک هفته ای بود درست ندیده بودمش، تلویزیون داشت یک مشت تبلیغات نشون میداد، عموهای فیتیله ای توی یک سریال جدید بازی کرده بودن، برگشتم به ده سالگیام همیشه جمعه برنامشون رو نگاه میکردم حتی اونا هم پیر شده بودن، به نظرم صدا و سیما واقعا ترسناکه و هرچی میگذره اگزاتیک تر میشه، یک سری آدم ثابت که همون کارهای ده سال پیش رو دارن تکرار میکنن و مخاطباش هم نمی دونم کی هستن انقدر که از مردم توی خیابون فاصله دارم و دور خودم دیوار کشیدم، مادرم یکی از مخاطبین صدا و سیماست، روشنش میکنه که پخش بشه و کار خودش رو انجام میده جلوی تلویزیون. تبلیغات های صدا و سیما هم انگار روز به روز آبگوشتی تر میشن، یک تبلیغات داشت نشون میداد که توش آدم های جوون توی موقعیت های بد مثلا نزدیک شدن به زمان زایمانشون یا تصادف کردن و بگایی های اینجوری به پدر و مادرشون زنگ میزنن و ازشون درخواست کمک میکنن آخرش هم یک شعار کلیشه ای میده که آره نذاریم این ارتباط مهم یک طرفه بشه و به این تبلیغات که رسید مامانم شروع کرد به من متلک انداختن که آره رابطه ی ما که از قبل یک طرفه شده، البته حق هم داره واقعا رابطه‌مون یک طرفه‌س، گف تو هیچوقت حال منو نمی پرسی منم گفتم مگه تو میپرسی؟ بحثمون واقعا به جایی نرسید.
چند وقت پیش هم خاله م زنگ زد خونمون و خبر داد که شوهر خاله‌م دوباره تقریبا سکته کرده و من یهو فهمیدم که ای بابا شوهر خاله‌م هم ممکنه چند وقت دیگه بمیره و بعد خیلی برام تکان دهنده بود که دارم به سنی می رسم که فک و فامیلم تلپ تلپ میفتن میمیرن و ازم انتظار میره که بدونم میخوام چیکار کنم، حس میکنم تا چشم به هم بزنم چهل سالم شده و میدونم که اگر مسیر زندگیمو درست انتخاب نکنم توی چهل سالگیم از الانم هم قراره وضعم بدتر باشه، به نظرم معاشرت آدمای چهل ساله مثل دوست پسر قبلیم با آدمای همسن من اشتباهه حداقل برای من که اشتباه بود، چون الان به اون سن هم امیدی ندارم میترسم مثل اون تمام عیب های شخصیتیم به زشت ترین شکل ممکن بزنه بیرون و بیفتم تو همون سرازیری که اون افتاده، خیلی مسیر بدیه انگار که بلیت یک طرفه باشه به خود جهنم.

دوشنبه، مهر ۲۲

چند روز پیش رفتم دانشگاه، دلیل خاصی هم نداشتم که برم، متوجه شدم که دانشگاه خیلی محیط بی رحمیه و در عین این که هیچ چیزی انجا عوض نمیشه در واقع همه چیز عوض میشه. هیچ کسی رو نمیشناختم، حتی رفتم توی بوفه ای که همیشه می رفتیم و خواستم چایی بگیرم ولی جای فلاسک آب جوششون رو عوض کرده بودن و یه نیم ساعتی دور خودم چرخیدم تا  پیداش کنم و آقای بوفه ای بهم گفت نگران نباشم کم کم همه جای دانشگاه رو یاد میگیرم و ترم یک همیشه سخته، در حالی که من ترم یک نبودم ترم یازده بودم. از کنار هنرها هم رد شدم یواشکی و با سر پایین، سرم رو کرده بودم توی گوشیم تا کسی نفهمه که از قصد دارم از کنار اونجا رد میشم، امید بی خود و بی جهتی داشتم که بتونم زاغ سیاه دوسپسر سابقم رو چوب بزنم و با دو تا دخترک مو صورتی چتری در حال سیگار کشیدن مچش رو بگیرم، البته مچش رو گرفتن کلمه ی اشتباهیه من خیلی وقته که مچ اون رو نمی گیرم چون ما به هم هیچ کاری نداریم. آرزو کردم که کاش این ایماژهای مزخرف رو از ذهنم بتونم پرت کنم بیرون، اون بنده خدا چرا باید با دو تا دختر ترم دو و سه ای مو صورتی سیگار بکشه یا جوینت بزنه؟ اصلا دیگه کسی موهاش رو صورتی نمی کنه. دانشجوهایی که از هنرهای زیبا خارج میشدن همشون زاغارت بودن، تیپاشون هم غلط بود، قشنگ نبود با خودم فکر کردم یه دو سه ترم طول میکشه تا لباس پوشیدنشون مطابق با استاندارد های این جنده خونه بشه و همه ی آدمایی که اینجا میشناسم هم رفتن، فارغ التحصیل شدن یا اوردوز کردن، من جای غلطی از تاریخ زندگیم بودم چون درس من ۶ سال طول میکشه برخلاف بقیه که درسشون ۴ سال طول میکشه و بعدش هم دو سال باید برم طرح، فکر کردم برای همین انتخاب رشته ی اشتباهه که با این سنم اومدم و دارم سعی میکنم بدون جلب توجه از کنار هنرهای زیبا رد بشم و دختر/پسرای ۱۸ ساله رو نگاه کنم و به لباس پوشیدن بی سلیقه شون بخندم. من آدم اشتباهی هستم و مشکلات روانی زیادی دارم. متاسفانه.

سه‌شنبه، مهر ۹

پدر و مادرم از حدودا یک ماه قبل تقریبا اعلام کردند که دیگر قرار نیست پول توجیبی بگیرم، خودم بهشان گفته بودم که از حالا به بعد می توانم کار کنم و بروم سرکار. تا ۳ ماه آینده برنامه ی دانشگاهم از تمام ده ترم گذشته فشرده تر است و زیاد وقتی برای کار کردن ندارم، در نتیجه اگر بتوانم با سختی هم سرکار بروم بازهم از پول توجیبی سابقم کمتر پول خواهم داشت. مدام در حال فکر کردن به پول هستم و دارم حساب کتاب میکنم که چجوری باید بدون قرض گرفتن و کاسه گدایی جلوی این و آن درازکردن این سه ماه را بگذرانم و استرس حساب کتاب و این همه فکر کردن به پول عصبی و تحریک پذیرم کرده. این جدی ترین مشکلی‌ست که تا به حال با آن رو به رو بوده ام. قطعا آخرین باری نیست که این جمله را می نویسم و مطمئنم مشکلات بعدی خیلی بیشتر از این فرساینده هستند. ده ماه پیش و طی به هم خوردن رابطه ی قبلی ام، میرفتم پیاده روی های طولانی و توی دستشویی پارک های عمومی بغضم می ترکید، کنار آمدن با شرایطم خیلی برایم سخت و غیرقابل هضم بود الان کل آن رفنار برایم خنده دار است. در واقع هرچه به رابطه ی قبلی‌ام فکر میکنم چیزی یادم نمی آید. نه اینکه چیزی یادم نیاید ولی چیز خاصی یادم نمی آید. فقط چند تصویر از جاهایی که بیشتر آن جا وقت می گذراندیم یادم می آید. انگار که کل قضیه برای قرن ها پیش است مثل وقتی که به دوره ی دبیرستانم فکر میکنم، کل خاطرات دبیرستانم تقریبا انگار توی لایه های عمیق مغزم دفن شده و برای به یاد آوردنشان باید تلاش کنم.این البته ناراحتم نمیکند چون چند وقتیست که یاد گرفته ام نگاه سانتیمانتال داشتن نسبت به حوادث، هیچ نقشی توی ماهیت آن ها  ندارد.
 تقریبا تمام روابط ما با افراد یک قرارداد است، یک معالمه. حتی دوستی ها، اولش هردوطرف خوشحال اند ولی بعد از مدتی می افتیم به حساب کتاب کردن، تعداد دفعاتی که ما از خود گذشتگی کرده ایم را می شماریم و تعداد دفعاتی که آن ها از خودگذشتگی کرده اند را هم اگر ما دوبار بیشتر ایثار کرده باشیم، آنجا نقطه ی شروع به گه کشیده شدن همه چیز است. بعضی آدم ها اینجور موقع ها می روند توی نقش قربانی و فکر می کنند که بقیه دارند از آن ها سو استفاده میکنند. درهرحال شاید زندگی ایده آل و روابط با کیفیت برای آدم هاییست که روح بزرگی دارند، نمی دانم که واقعا چند نفر ازینجور آدم ها توی دنیا هستند ولی قطعا من یکی از آن ها نیستم در نتیجه سهم من هم رابطه های قابل پیشبینی و قرار دادی و بی کیفیت است، این جمله را می نویسم و قرار است کم کم به عنوان یک حقیقت بپذیرمش.

جمعه، مرداد ۱۱

من طاقت زندگی در پیش رویم را ندارم.

دوست مادرم از بوشهر به دیدنش آمده، پزشک زنان است، یک شاسی بلند مشکی و چندین خانه در بوشهر دارد، در سن پنجاه سالگی و با هزار بدبختی از شوهر دومش بچه دار شده، بچه را خودش نگه نمی دارد، خواهر شوهر جوانش پرستاری بچه را میکند، خودش مداوما سرکار است. علاوه بر مدرک پزشکی تخصصی اش، لیسانس حقوق هم دارد از داشنگاه آزاد بوشهر، سر طلاق اولش شوهره انقدر اذیتش کرده که فکر کرده باید خودش برود و درس وکالت بخواند. من دوست ندارم از اتاقم خارج شوم حوصله ی معاشرت باهاش را ندارم، پر سر و صداست و زیادی رک، لابد میخواهد از وضعیت پایان نامه ام بپرسد، بعد همه نظر تخخصی‌شان را اعلام میکنند. مادرم میخواهد بگوید که هنوز پروپوزال ننوشته ام و پدرم هم میگوید که موضوعی که انتخاب کرده ام ساده و پیش پا افتاده و از سر واکنی‌ست. البته خودم بهشان گفته ام. عادتی است که من دارم، کم کردن ارزش کارهایم در نظر دیگران و البته خودم. شاید واقعا هم کارهایم ارزش خاصی ندارند. پنج سال پیش رشته ای که چیزی ازش نمی دانستم را انتخاب کردم، همه ی واحد ها را تقریبا بی دردسر پاس کرده ام و معدلم هم نسبتا خوب است. بی هیچ مشکلی تا همینجا آمده ام، ولی نمی دانم بعدش به کجا قرار است برسد. تنها کاری که از سر علاقه میکنم یادگرفتن زبان های جدید است. کلاس زبان که می روم همه فقط در مورد مهاجرت و پرونده ی مهاجرتشان صحبت میکنند. من هنوز پرونده ی مهاجرت ندارم، نمی دانم میخواهم به کجا بروم. دوست ندارم درسم را ادامه بدهم ولی ازین راه راحت می توانم ازینجا بروم. تا سال قبل مطمئن بودم که چاره ی کارم رفتن است، الان ولی نمی دانم. احساس علاقه و تعلقی به اینجا ندارم صرفا توی طبقه اجتماعی دلخواهم هستم، تقریبا بالای هرم جامعه ، برایم کمی سخت است که انقدر سنگین هزینه کنم و بروم جایی دیگر، به عنوان مهاجر شروع کنم به کار کردن، مدرکم را تبدیل کنم، توی صف بایستم ، بدبختی بکشم. حس میکنم جوانی ام از همین حالا به هدر رفته، مختوم است. 
اصلا نمی دانم جوانی واقعا معنای خاصی دارد یا نه، تمام احساسات انسانی برایم تکراری شده اند، روی یک موج امید- ناامیدی هستم، تقریبا تعلقی به کسی ندارم و کسی هم تعلق خاطری به من ندارد، با خودم میگویم لابد ازون دخترا نیستم. دخترهایی که مردها را اسیر و فلج میکنند. جدیدا ترسوتر هم شده ام. هرچه میگذرد بیشتر ترسو و ضعیف می شوم. دوست دارم به خودم بقبولانم که اینها علائم بزرگسالی‌ست، نمی دانم بزرگ تر ها هم همینطور هستند یا نه، هفته ی پیش تمام جرئتم را جمع کردم که از مردی که تقریبا ۶ ماهی هست باهم قرار میگذاریم بپرسم که از من خوشش می آید یانه، نمی دانم این طبیعی‌ست یا نه ولی انگار قرار است زندگی همینجوری پیش برود با همین کیفیت.

پنجشنبه، خرداد ۲۳

coming of age


فکر میکنم حدودا ۶-۷ سالی باشد که پدر و مادرم را به شکل والد در مسند قدرت نمی بینم و برایم تصویر انسانی تر و واقعی تری دارند، مثلا سال ۹۰ مادر پدرم مرد، ما دسته جمعی رفته بودیم شمال همراه با خانواده ی دایی کوچک ترم و در راه برگشت بودیم خواهرم حدودا ۷ ساله بود و بهشان پیله کرده بود که فرفره ی بزرگ اسباب بازی می خواهد، ازین فرفره هایی که مغازه های کلوچه فروشی همراه کلاه آفتاب گیر و هزاران وسیله و خوراکی بی ربط دیگر یک جا میفروشند، ایستاده بودیم کنار یک کلوچه فروشی و مادرم و خواهرم رفته بودند تا فرفره ی بزرگ رنگ و وارنگ را بخرند که تلفن پدرم زنگ خورد و بهش خبر دادند که مادرش مرده، من عقب ماشین نشسته بودم، شروع کرد به گریه کردن و گریه کردنش هم موقرانه و با آداب و اصول نبود، از ته دل گریه میکرد من هول شده بودم و نمی دانستم که باید چه کار کنم تا به حال در آن حالت ندیده بودمش به خصوص که آدمی‌ست که در بروز احساسات واقعی‌ش مشکل دارد و به ندرت پیش می آید که رفتار غریزی ازش ببینم، یا همین امسال که مادر مادرم مرد، دو سه روز بعد از مراسم خاکسپاری سر میز صبحانه زد زیر گریه و پدرم را بغل کرد، این تصویر برای من عجیب است چون معمولا پدر و مادرم نمی دانم به واسطه ی تربیت مذهبی یا هرچیز اصلا جلوی ما همدیگر را لمس هم نمی کنند. این واقعی تر شدن تصویر پدر و مادر اوایل برایم آزار دهنده بود اما الان باعث می شود بهشان به چشم آدم هایی نگاه کنم که از بدو تولد با آن ها زندگی میکنم و اخلاق های بعضا عجیب یا عادت های آزار دهنده شان را برای خودم تفسیر می کنم و کمتر عذاب می کشم، خصوصا چون در سنی که من هستم زندگی کردن با دو نفر آدم سنتی و مذهبی که دو – سه نسلی حداقل با خودم فاصله دارند خیلی سخت است. بعضی وقت ها مادرم کارهایی می کند که هیچ جوره باورم نمی شود کسی در مقام والد این کار را بکند ولی خب به عنوان یک انسان برایم قابل درک است که چنین رفتارهایی ازش ببینم به هرحال شرایط رشد کردنش و سالهای نوجوانی و جوانی‌ش خیلی از من بدتر بوده و اصلا با من قابل مقایسه نیست.  سر کار رفتن و کار کردنش همیشه برای اعضای خانواده اش خصوصا خواهر و مادرش غیر قابل قبول بوده و همیشه باید متلک بارش میکردند که تو به قدر کافی به بچه هات نمی رسی راستش مادربزرگم هم به قدر کافی به بچه هاش نرسیده چون اولا ۵ تا بچه داشته و ثانیا بیشتر وقت ها مشغول دعوا با پدربزرگم بوده و یا خاله ام که لیسانس دارد و در اداره کار میکرده چون میخواسته به وظایف همسری/مادری اش برسد آن قدری هم که باید و خودش ادعا میکند به تنها پسرش نرسیده و پسره یک جورایی انگار ضد اجتماع و گوشه گیر است که البته ممکن است دلیلش این باشد که به یکی ازاین مدارس پسرانه ی مذهبی سخت گیر می رود..

سه‌شنبه، خرداد ۷

پترا

پترا یک شهر باستانی در اردن است و یکی از عجایب هفت گانه ی جهان  که سالها پیش توسط مردمانی بدوی ساخته شده نکته ای هم که دارد این است که این ها رفته اند و کوه را کنده و در دل صخره ها وسط بیابان شهر ساخته اند علتش هم فکر میکنم برای در امان ماندن از حمله ی یک قوم وحشی و ظالم بوده باشد یا همچین چیزی، راستش این چند جمله تمام اطلاعاتی‌ست که من از پترا دارم و اصلا از صحتش هم اطمینانی ندارم در واقع ممکن است چرند محض باشد، جولای گذشته آنجا بودم ، همراه گروهی از دانشجویان داروسازی خاورمیانه ای که طبعا به جز من و دو نفر همراه ایرانی ام بقیه همه عرب زبان بودند در نتیجه کسی که راهنمای بازدید ما بود، بیشتر به عربی صحبت می کرد و وسطش یادش می افتاد که همه عرب نیستند و بر میگشت و چند جمله به انگلیسی می گفت و این کار را هم خیلی ناگهانی و در عرض میلی ثانیه انجام میداد و این باعث شده بود که حتی عرب ها هم کلافه شوند و به همین دلیل من اطلاعات دقیقی از پترا و تاریخچه ی ساخت آن ندارم فقط میدانم که واقعا زیباست، ، روز قبل را تقریبا به طور کامل  در یک هتل درجه چند بین راهی مانده بودیم، تمام مسافرین هتل توریست بودند ولی نه از انواع ثروتمند بیشتری ها دانشجو بودند حتی یادم است که یک دسته پسر آمریکایی هم بین توریست ها بودند همه هیکل های ورزیده و موهای براق فندقی و بلوند داشتند شبیه بازیکنان تیم فوتبال آمریکایی فیلم های پنیری آمریکایی و با شورت ورزشی اینور آنور می رفتند توی استخر هم دیدمشان، من و میم ( دختر همراه ایرانی ام که یک هفته قبل از عروسیش به این سفر آمده بود) تصمیم گرفتیم که عصربرویم استخر چون حوصله مان سر رفته بود و میم هم نظرش این بود که ما سیصد دلار برای این تور پول داده ایم و بهتر است از همه ی منابع استفاده کنیم، من که مایو نداشتم یک بادی مشکی داشتم که تصمیم گرفتم جای مایو بپوشم و میم هم  تصمیم گرفت با لباس زیر و یک رویی نازک حریر که شبیه ربدوشامبر بود و در ایران از آن به عنوان مانتو استفاده میکرد برود توی آب و شنا کند، وارد محوطه که شدم دیدم چند دختر لبنانی یک گوشه ایستاده اند و دارند آب را تماشا می کنند ولی هیچ دختری توی آب نبود ، فکر کردیم شاید لباس شنا نداشته نباشند ( البته بعید بود چون این لبنانی ها هرکدام دوتا چمدان لباس داشتند و هر دو یک لباس جدید و مناسب موقعیت می پوشیدند) خلاصه که من اعتنایی نکردم و شلوارم را در آوردم و خواستم بروم توی آب یک دفعه با سیل نگاه های خیره مواجهه شدم در حدی که معذب شدم و یک حوله دور خودم پیچیدم ولی میم با همان رویی کذایی رفت توی آب و شروع کرد به شنا کردن  فقط او بود و پسران همسفرم  که به طرز عجیبی هیز بودند و انگار در فرهنگشان استخر مختلط خیلی بار معنایی سنگینی داشت یا اینکه از فاصله ی نزدیک دختری که مایو پوشیده باشد ندیده بودند (البته پس از نیم ساعت چند دختر حجابی با بورکینی یا همان مایوی اسلامی به آنها پیوستند که به نظرم مسلمان های مقید همیشه اصرار دارند در هر عرصه ای حضور خودشان را اعلام کنند و این شنا با بورکینی هم کاملا حرکتی از همین جنس است )، من هم وانمود کردم که فقط میخواهم کنار آب بشینم ، یکی از دختر های لبنانی هم کنارم نشست از او پرسیدم چرا شنا نمیکند گفت چون که مایو ی اون دو تکه است و حس میکند جو طوری نیست که بتواند  الان شنا کند ، کمی که نشستم یک پسر بی نهایت چاق شنا کنان خودش را رساند به من و شروع کرد سؤال پیچم کردن ، تقریبا نمیتوانست انگلیسی صحبت کند و تمام مدت به سینه هایم خیره شده بود ، از خیر استخر گذشتم ، رفتم توی بالکن کنار استخر سیگار کشیدم و دسته ی آمریکایی ها را هم همانجا دیدم  کمی هم بر بر نگاهشان کردم چون راستش توی زندگیم این همه آمریکایی یک جا ندیده بودم، دو ساعت بعد با تعدادی از همسفران به قصد گردش در شهر بین راهی ای که هتل در نزدیکی اش بود بیرون رفیتم، سوار ون شدیم، ون کوچک بود و جای کافی نداشتیم چهارتایی روی صندلی ها چپیده بودیم میم با من نیامد میخواست با همسر آینده اش چت کند و جزئیات کارت عروسی را بررسی کند ،پس از مدتی جروبحث تصمیم این شد که برویم یک هتل و از بار آنجا استفاده کنیم، من یک آبجو گرفتم توی آن جمع به جز من و یک پسر دیگر و دو تا از دوست های انگلیسی و فرانسوی بچه ها کسی الکل نخورد به خصوص دخترها فقط قلیان میکشیدند و یا کاپوچینو میخوردند، نصفه شب با حالتی کمی مست رسیده بودم به هتل ، اینترنت خیلی بد بود ، میم هنوز توی لابی بود و داشت با گوشی اش بازی می کرد ، به سختی وای فایم را وصل کردم خواهرم چندین پیام فرستاده بود تا به من اطلاع بدهد که مادربزرگم وقتی توی آپارتمانش تنها بوده سکته ی مغزی کرده بوده و حالش خیلی وخیم است ، برده بودنش بیمارستان، نزدیک صبح بود، میم و دختر دیگر خواب بودند، رفتم توی توالت و مدت طولانی ای خودم را توی آینه نگاه کردم و با خودم فکر میکردم که آیا شوکه هستم یا نه ، چند ساعت باقیمانده را تقریبا نتوانستم بخوابم، فردا صبحش ساعت ۷ به سمت پترا حرکت کردیم و من در حالی که باد داغ میخورد به گونه هام به مادربزرگم در ایران فکر میکردم ، به سکته ی مغزی و سعی میکردم چیزهایی که راجع به سکته ی مغزی بهم تدریس شده بود را به یاد بیاورم ، از خواهرم پرسیده بودم میزان آسیب چقدر بوده ، او نمیدانست در واقع هنوز مشخص نبود ولی ظاهرا یک طرف بدن مادربزرگم کاملا فلج شده بود، مدام سعی میکردم آخرین باری که دیدمش را به یاد بیاورم ، روزی که پرواز داشتم خانه ی ما بود ، ازش خداحافظی نسبتا خوبی کرده بودم و حتی فکر کنم مرا بوسیده بود، برای من تو راهی خریده بود، از این لواشک ها که شبیه شکلاتند و یک ترشی مصنوعی دارند ، هیچوقت با او رابطه ی خیلی عمیقی نداشتم ولی حالا که این خبر را شنیده بودم توی ذهنم دنبال خاطره هایش بودم ،خاطره های خوب ، لحظات خوشحالی اش .هوا گرم بود و من یک پیراهن بلند پوشیده بودم که آستین نداشت و آفتاب شانه هایم را می سوزاند، سرم درد میکرد و دلشوره داشتم ، هنگامی که میخواستیم وارد شویم مسئول کنترل بلیت که پاسپورت ها را چک میکرد پاسپورت ما ایرانی ها را به مدت ده دقیقه نگاه کرده بود و سپس خواست خودمان را هم ببیند البته این ها مردم مهربانی هستند و مرد هم برایمان توضیح داد که اینجا معمولا توریست ایرانی نمی آید و حضور ما کمی برایش عجیب است سپس به ما توضیح داد که چون عرب نیستیم باید نفری ۷۰ دلار بابت بازدید از مجموعه پرداخت کنیم که واقعا مبلغ زیادی بود ولی ما چون گروهی سفر میکردیم و نمی شد که تنها باشیم و مضاف براین چون این بنا هم از عجایب هفتگانه بود و ما تا دروازه اش آمده بودیم بالاخره ۷۰ دلار را به سختی پرداخت کردیم.
 معماری پترا اینجوری‌ست که از وسط یک سری صخره ی حفر شده که خیلی بلند و زیبا هستند عبور میکنی و در نهایت میرسی به یک بنای باشکوه مقبره مانند یک ساختمان بزرگ که در واقع یک صخره ی سنگی سرخ عظیم است که یک دست تراشیده شده و به شکل عمارت در آمده و ستون های عظیمی دارد ، آهسته آهسته و از وسط دالان های سنگی ، این عمارت باشکوه در نظرت نمایان می شود، آرام راه می رفتم و تا عمارت را دیدم اشک در چشمانم جوشید و بلند هق هق گریه کردم.