جمعه، دی ۲۰

حدود دو هفته پیش اولین حقوق واقعی و درست حسابی زندگیم رو گرفتم، طی حدود یک هفته تقریبا کلش رو خرج کردم. هرکار مسخره و غیر ضروری ای که فکرش رو بکنید انجام دادم مثلا رفتم یه آرایشگاه جدید توی فرشته مانیکور و پدیکور، آرایشگاهه رو از صفحه ی اینستاگرام  یکی ازین دافای خیلی پولداری که  « برند لباس» داره و «دیزاینر»ه  پیدا کرده بودم، فکر کنم دوره ی این ها هم داره به سر میاد و نسل جدید اینفلوئنسرا باید قدرت های ماورایی یا حماقت بی حد و حصر داشته باشن که معروف بشن، خلاصه که اسم سالن بود «زری کشاورز- nail and beauty » مدت زیادی رو فکر کردم به این که چرا ننوشته زهرا کشاورز و اسمش رو گذاشته زری کشاورز؟ بعدش به این نتیجه رسیدم لابد ۲۰ سال پیش که شروع کرده بوده همه به همین اسم میشناختنش. زری از خودش هم مرتب ویدئو و محتوا توی صفحه ی آرایشگاه به اشتراک گذاشته بود یه ته مونده ی لحن لاتی داشت و خیلیم شر و ور می گفت ولی چون توی سالنش مشتریا چیزی شبیه ربدوشامبر صورتی ابریشمی ویکتوریاز سیکرت می پوشیدن و طراحیای ناخونشون شبیه پینترست بود وقت گرفتم، دختری که ناخونام رو درست میکرد ریزه میزه و سبزه و مشکی بود و چتری داشت و بوتای خیلی پاشنه بلند و مام جینز آبی وینتج پوشیده بود، از کفش هاش خوشم اومد چون مثلا اگه کانورس میپوشید خیلی تیپیکال بود ولی اون کفشای پاشنده بلند یکمی برای بقیه استایلش «زیادی» بودند و یه جورایی باحال شده بود. بهش گفتم که میخوام فقط روی ناخون هام نقطه بذارم و لاک نمیزنم و بدون این که مسخره‌م کنه همین کارو برام انجام داد. برای همین نقطه گذاشتن کلی پیاده شدم ولی خب کیف داد، گمونم من هیچوقت نمی تونم درست پولامو مدیریت کنم و واقعا یه جوری خرج میکنم انگاری که به منابع نامتناهی ای از پول وصلم ولی خب واقعا هیچوقت اینجور نبوده و نخواهد بود. فکر کنم البته این ها آخرین تلاش هام برای زندگی کردن مثل یک شهروند عادی باشه چون وضعیت اینجا خیلی بگایی و هرج و مرجه و انگار که قرار نیست درست شه فقط بدتر میشه. این چشم انداز مزخرف تقریبا فلجم کرده چه از نظر کار چه از نظر ادامه تحصیل و چه حتی از نظر زندگی عشقی، دچار ایستایی مزخرفی شدم. نمی تونم تصمیم بگیرم که میخوام چه جوری ادامه تحصیل بدم یا کارم رو چیکار کنم، میترسم کلی تلاش کنم ولی نذارن از کشور خارج بشم. زندگی عشقیم هم خیلی بهم ریخته و مزخرفه، بعد از جداییم چند باری با آدم های جدید قرار گذاشتم ولی حتی حوصله ی معاشرت اولیه رو هم نداشتم، فقط در مورد کارم توی داروخانه حرف زدم و وراجی کردم یعنی اون جنبه ای از زندگیم که ازش نفرت دارم، قرار ها بد پیش رفتند و ادامه ندادم. الان حتی حوصله ی دیدن آدم های جدید رو هم ندارم. طبق معمول خودم برگشتم به نقطه ی امن ذهنیم و دارم به معاشرت خیلی بی معنیم با دوست پسر قبلیم ادامه میدم. جدیدا داشتم با خودم فکر میکردم ما شاید اصلا هیچ رابطه ی واقعی ای هیچوقت نداشتیم چون حتی دعوا هم نمیکردیم، الان هم تحت شرایط جدیدمون بازهم دعوا نمیکنیم یعنی چه دعوایی واقعا؟ چند وقت پیش در مورد رابطه ی مزخرفمون که به مزخرف ترین شکل ممکن نابود شد صحبت کردیم و جفتمون به این نتیجه رسیدیم که «اونجا» نبودیم و اونجا جاییه که آدم ها حداقل از نظر ذهنی دوست دارن بهم تعهدی داشته باشن و من فکر میکنم که کلا رابطه ی ما به اونجا نمی رسه یعنی سقفش همینه، شاید یک نوعی از دوستی و صمیمیته. به هرحال الان تقریبا آگاهم که اون داره همزمان روی پروژه های ممکن و موازی کار میکنه و طبق عادت مزخرفش خودش رو کاملا صاف و ساده و بی قصد و غرض نشون میده و خب من مدام به خودم یادآوری میکنم که باید همیشه تصویر بزرگ تر رو ببینم و یادم نره «واقعیات» رو. شاید اگر بتونم کمی خودم رو جمع کنم و شروع کنم به خودم برسم ومثلا اتاقم رو مرتب و یکمی نو نوار کنم و یا پایان نامه‌م رو به جایی برسونم و کشور هم ازین وضعیت بگایی دائمی خارج بشه، اونوقت این قضیه هم خودش حل و فصل و رفع و رجوع شه و دیگه انقدر توی مخم نباشه که بخوام راجع بهش اینجا پنج پاراگراف چرت و پرت بنویسم.